پس از طلوع

توصیف آشپزخانه در یک روز غمزده

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۵:۱۴ ق.ظ

موضوع تمرین چه بود؟ توصیف آشپزخانه! همان آشپزخانه در دو روز متفاوت. یک روز شاد و یک روز غمگین! انجامش داده بودم؟ البته که نه! درست مثل تمام تمرین های دیگری که انجامشان نداده بودم. دلم میخواست انجامش بدهم؟ البته! هر هفته میگویم تمرین این هفته را انجامش میدهم. ولی آه و فغان از اهمالکاری که این سال ها بیش از سال های بیست سالگی دو دستی دستهایم را میگیرد و نمیگذارد آن کاری که باید انجام دهم را انجام دهم....
من اما با دوربین روشن٬ بی حوصله به متن بقیه که غالبا انگلیسی بود گوش میدادم و حواسم زود به زود پرت میشد. گرسنه ام بود. روز شلوغی بود و چیز خاصی نخورده بودم. قرار بود برای خودم سالاد با ماهی درست کنم اما بعد از کلاس... تصمیم گرفتم دوربین روشن را خاموش کنم و به همان آشپزخانه ای بروم که باید توصیفش میکردم. ماهی را با عشق درست کنم و در ایرفرایر بگذارم...

ایرفرایر... همان ایرفرایری که تو پیشنهادش را دادی که بخرمش. یکی از معدود چیزهایی که به جز خوابهای هر شب رابطی بین من و توست البته اگر مسیج های بیمزه اینستاگرام را نادیده بگیریم. شر کردن هر مزخرفی که میبینیم بی آنکه واقعا حرفی با هم داشته باشیم... حرفی با هم داشته باشیم؟ حرف که داریم! یعنی من که دارم. مثلا دلم برایت تنگ شده... دلم میخواهد دوباره باشی اما نه مثل آن یک سال.... نه آنقدر دور... دلم میخواهد این بار که همه چیز درست شد دوباره داشته باشمت. وقتی که بتوانم ببینمت. فکر کن! مثلا هر جمعه بعد از جلسه ی پنج بعد از ظهر حرکت کنم و بیایم آن طرف! هعی! هی دوست دارم بهت بگویم دلم برایت تنگ شده٬ ولی عکس آن دخترک پست آخر نمی گذارد... هی دلم میخواهد بهت بگویم دلم برایت تنگ شده ولی آن جواب های یک طرفه ات بدون اینکه از من چیزی بپرسی نمیگذارد.... هی میخواهم بهت بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده ولی اینکه جمعه عصرها نمیشود موزیک را تا ته زیاد کرد و یکسره تا خانه ات راند نمیگذارد.... هیچ چیز سر جایش نیست. هیچ چیز با یک سال قبل فرقی نکرده است... فقط حتی دورتر شده ایم. شاید تو برای همیشه دور شده ای....

برگشتم به سمت لپتاپ و دوربین را روشن کردم و بی حوصله و گرسنه و دلتنگ با موهایم بازی میکردم و نظرات دیگران را راجع به نوشته ای که دوستش داشتم گوش میدادم... نظری اما ندادم. چند دقیقه ای که گذشت آن صدای سوت دوست داشتنی که میتوانست پایانی برای گرسنگی باشد به صدا درآمد... کاش صدای سوتی هم میامد و پایان خستگی یا بهتر از آن پایان دلتنگی م میشد. دوربین را خاموش کردم. در ایرفرایر را باز کردم و نیمه گذاشتمش تا ظرف مورد نظری پیدا کنم. یکهو دیدم که در باز ایرفرایر دارد سر میخورد و قبل از آنکه بتوانم کاری کنم همه چیز با ماهی داخلش پخش زمین شد. کل زمین آشپزخانه که همین دیروز تمیزش کرده بودم پر از ماهی ترکیده ای شد. چند دقیقه ای گذشت تا بفهمم که قاطی ماهی خرده ها خرده های پلاستیکی است که نشان از شکستگی ایرفرایر دارد... 
ایر فرایر! همانی که تو گفته بودی بخرمش! شاید اگر تو نگفته بودی که بخرمش دل تنگم آنطور با صدای پخش شدنش بر زمین خرد نمیشد... دخترکی در زوم جایی که حتی دور تر از تو به من است٬ توصیف آشپزخانه ای را میخواند.... من در وسط آشپزخانه ی مرتبی که به یک باره پر از کثافت بود پر از خستگی پر از گرسنگی و پر از دلتنگی شروع به جمع کردن خرده های غذایی که میتوانست پایان گرسنگی باشد کردم... و خرده های ایرفرایری که تو گفته بودی بخرمش... و خرده های دلی که حالا نه تنها تنگ بلکه شکسته و غمزده هم بود... این هم توصیف آشپزخانه در یک روز غمزده...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۶/۰۷
غزاله پ.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی