پس از طلوع

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه بازی وین وین بود که ما ترجیح دادیم بازنده ش باشیم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۷
غزاله پ.

اینکه یک وقت هایی نبودنت در یک جمعی می آید بزرگ و بزرگ و بزرگ می شود! اینکه یک وقت هایی آنقدر جای خالیت بزرگ می شود که می آید٬ قلبم را هم هل می دهد تا برای خودش جای بیشتری باز کند! اینکه هی قلبم را فشرده و فشرده تر می کند و این بار می دانم که این نبودن در قلبم نیست که فضایش را خالی کرده باشد! اینکه این بار می دانم که آنقدر در جمع گم می شوی! آنقدر نیستی! آنقدر می خوام باشی که از هر طرف همه چیز را هل می دهد این نبودن بزرگ٬ این خالی پر حجم و پر زور! این نبودنی که همه چیز٬ زیر بار هل دادن هایش٬ زور زیادش و خشم درونی اش مچاله می شود! یکهو می بینم هر چیزی در گوشه و کنار٬ هر چیزی در کنارم شکل دیگری گرفته! همه ی آدم ها و اشیا مچاله می شوند و دلیل ش دقیقا نبودنت است. 

این جای خالی بدآهنگ٬ این جای خالی ای که هیچوقت پر نمی شود. این امیدی که دیگر در دل نیست! آن نامی که دیگر در نوک زبان٬ در چشم باز کردن اول صبح٬ در جستجوی نامی در هر شبکه ی اجتماعی٬ در شروع حرکت انگشتانم بر کیبورد نمی آید... نامی که دیگر نمی دانم چیست!

فراموش کردن آزار دهنده ترین اتفاق دنیاست! درست مثل به خاطر آوردن! درست مثل هر روز دوره کردن! درست مثل تمام روزهایی که در هر باز و بسته شدن چشمی٬ می آمدی جا خوش می کردی در دایره ی نگاهم! که چشم های بسته ام تصویر سیاه و مبهم نبود که تو واضح تر از نور بودی... اینکه در هر بیداری٬ در چهره ی هر رهگذری٬ در هر نگاهی٬ در هر کلامی٬ ذره ای تو بود که بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شد... پر نور و پر نور و پر نور تر می شد! اینکه آنقدر جان می گرفتی که هر چیز دیگری سیاه می شد٬ محو می شد... به یاد آوردنت٬ روز به روز٬ لحظه به لحظه دوره کردنت پر از درد بود! پر از رنج بود!

وقتی که از دیدم٬ از چشمانم٬ از چهره ی هر رهگذری کوچ کردی به جایی که نمی دانم... وقتی که از خواب هایم٬ از بیداری هایم٬ از زبانم٬ از انگشتانم رفتی! وقتی که دیگر به خاطرت نیاوردم! وقتی که دیگر ندانستم کیستی کجایی؟! فهمیدم که این فراموشی پر از درد است! پر از رنج است... 

همان وقتی که می دانستم گمت کردم اما نمی دانستم کجا! نمی دانستم کیستی! وقتی که به هیچ کس نمی توانستم نشانی ای از تو بدهم! وقتی که دیگر چشمانت ... چشمانت؟ سیاه بودند؟ قهوه ای؟ چشمانت...! لعنت به چشمانت...

فراموشی بدترین درد دنیاست٬ همانطور که دیدنت در هر گوشه ای عذاب بود... 

گمشده ای بی نشانی دارم که تنها چیزی که ازش می دانم٬ این است که جای خالی اش٬ یک وقت هایی٬ حجم عجیبی می گیرد٬ همه چیز را هل میدهد٬ مچاله می کند... و این وسط قلبم از هر چیزی بیشتر دردش می گیرد... قلب مچاله که دیگر قلب نمی شود عزیز جان! می شود؟!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۹
غزاله پ.