پس از طلوع

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

روز خوبی بود! این همان جمله ای است که آن پسرک اوبیس اینستاگرامی که هر روز اپدیتی از رژیم و ورزشش می دهد در آخر همه ی کلیپ هایش می گوید! البته به زبان انگلیسی. من اما نیازی نداشتم تا پایان امروز را ببینم و این جمله را بگویم. من این را از همان اول روز هم می دانستم. دروغ چرا؟ اصلا قبل از اینکه دیشب بخوابم هم می دانستمش. به خودم گفتم فردا روز خوبی خواهد بود. هم آن پکیج خیلی مهمی که سال هاست انتظارش را میکشم بالاخره خواهد رسید . البته که پی چک وسط سپتامبر هم نقش بسزایی در خوب کردن یک روز میتوانست داشته باشد مخصوصا برای کسی که در یکشنبه شبی جوگیرانه حسابش را تا حد خوبی خالی کرده بود تا قسط های ماه های آینده را هم زودتر پرداخت کند!

اگرچه شب قبل از به خواب رفتن درد زانوی ناشی از ورزش صبح آزارم می داد. اگرچه شب تا صبحش بد خوابیدم و مدام در خواب دیدم که پکیج گم شده است یا به این زودی ها نمیرسید٬ اگرچه صبح باران شدیدی میبارید و اگرچه مثل همیشه در آخرین دقیقه وارد کلاس شدم اما کماکان روز خوبی بود. لباس های سبز راحت و کفش های کتانی پوشیده بودم. درد زانو کم شده بود ولی حالا در کل بدن پخش شده بود. عضلات پا و شکم همگی درگیر بودند و انتخابی به جز پوشیدن کفش های کتانی نداشتم. کلاس اول که تمام شد توانستم با اوپراتور چت کنم و ترکینگ نامبر پکیج را بگیرم. وبسایت میگفت بسته تا جمعه هشت شب خواهد رسید! من اما می خواستم شنبه صبح سفر کنم و دلم نمیخواست تا جمعه هشت شب را به انتظار بگذرانم. هی فکر کردم که کاش برانم تا جایی که پکیج در حال حاضر آنجاست! دور هم نبود! کمتر از یک ساعت راه بود ولی من کمتر از یک ساعت دیگر کلاس داشتم. لیوان قهوه را گرفتم دستم و رفتم آفیس. ریزه کاری هایی را انجام دادم تا اینکه رفتم به کلاس بعدی. هر از گاهی طبق عادت ترکینگ نامبر را چک میکردم که ناگاه شد: دلیورد!
پکیج عزیز من رسیده بود. خوب که فکرش را کردم بین دو کلاس بعدی یک ساعت و بیست دقیقه وقت باقی مانده بود. بیست دقیقه میکشید تا برسم خانه! باک تقریبا خالی بود! ده دقیقه برای بنزین. ده دقیقه برای باز کردن پکیج و بیست دقیقه برای برگشتن به دانشگاه. میشد همه ی این کارها را در یک ساعت باقیمانده کرد وگرنه که مجبور بودم تا پنج عصر صبر کنم. 
همه را انجام دادم. پکیج آنجا بود. داخل میل باکس. ویدیو کال کردم با مامان اینها. دور همی بازش کردیم. لذتش را بردیم. خداحافظی کردیم. کمی به عکس روی کارت نگاه کردم. به نوشته هایش. به اسم روی کارت به تاریخ ها و به همه چیز و همه چیز و همه چیز فکر کردم. سوار ماشین شدم و دوباره دقیقه ی آخر به کلاسم رسیدم. لبخندم محو نمیشد . خوشحال بودم. کمی بیشتر از یک جلسه درس دادم. بهشان گفتم که بهتر است از برنامه جلوتر باشیم تا عقب تر. جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد. گرسنه بودم. غذایی خوردم. در خانه پر از بدن درد ناشی از ورزش بودم و خسته. شاید باری به اندازه ی حداقل سه سال از روی دوشم برداشته شده بود. چند ساعتی خوابیدم. امروز روز پاییزی و بارانی قشنگی بود که سبزی درخت ها٬ سبزی لباس سبز راحتم و سبزی کارت در دستم زیباترش میکرد. 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۳۰
غزاله پ.

موضوع تمرین چه بود؟ توصیف آشپزخانه! همان آشپزخانه در دو روز متفاوت. یک روز شاد و یک روز غمگین! انجامش داده بودم؟ البته که نه! درست مثل تمام تمرین های دیگری که انجامشان نداده بودم. دلم میخواست انجامش بدهم؟ البته! هر هفته میگویم تمرین این هفته را انجامش میدهم. ولی آه و فغان از اهمالکاری که این سال ها بیش از سال های بیست سالگی دو دستی دستهایم را میگیرد و نمیگذارد آن کاری که باید انجام دهم را انجام دهم....
من اما با دوربین روشن٬ بی حوصله به متن بقیه که غالبا انگلیسی بود گوش میدادم و حواسم زود به زود پرت میشد. گرسنه ام بود. روز شلوغی بود و چیز خاصی نخورده بودم. قرار بود برای خودم سالاد با ماهی درست کنم اما بعد از کلاس... تصمیم گرفتم دوربین روشن را خاموش کنم و به همان آشپزخانه ای بروم که باید توصیفش میکردم. ماهی را با عشق درست کنم و در ایرفرایر بگذارم...

ایرفرایر... همان ایرفرایری که تو پیشنهادش را دادی که بخرمش. یکی از معدود چیزهایی که به جز خوابهای هر شب رابطی بین من و توست البته اگر مسیج های بیمزه اینستاگرام را نادیده بگیریم. شر کردن هر مزخرفی که میبینیم بی آنکه واقعا حرفی با هم داشته باشیم... حرفی با هم داشته باشیم؟ حرف که داریم! یعنی من که دارم. مثلا دلم برایت تنگ شده... دلم میخواهد دوباره باشی اما نه مثل آن یک سال.... نه آنقدر دور... دلم میخواهد این بار که همه چیز درست شد دوباره داشته باشمت. وقتی که بتوانم ببینمت. فکر کن! مثلا هر جمعه بعد از جلسه ی پنج بعد از ظهر حرکت کنم و بیایم آن طرف! هعی! هی دوست دارم بهت بگویم دلم برایت تنگ شده٬ ولی عکس آن دخترک پست آخر نمی گذارد... هی دلم میخواهد بهت بگویم دلم برایت تنگ شده ولی آن جواب های یک طرفه ات بدون اینکه از من چیزی بپرسی نمیگذارد.... هی میخواهم بهت بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده ولی اینکه جمعه عصرها نمیشود موزیک را تا ته زیاد کرد و یکسره تا خانه ات راند نمیگذارد.... هیچ چیز سر جایش نیست. هیچ چیز با یک سال قبل فرقی نکرده است... فقط حتی دورتر شده ایم. شاید تو برای همیشه دور شده ای....

برگشتم به سمت لپتاپ و دوربین را روشن کردم و بی حوصله و گرسنه و دلتنگ با موهایم بازی میکردم و نظرات دیگران را راجع به نوشته ای که دوستش داشتم گوش میدادم... نظری اما ندادم. چند دقیقه ای که گذشت آن صدای سوت دوست داشتنی که میتوانست پایانی برای گرسنگی باشد به صدا درآمد... کاش صدای سوتی هم میامد و پایان خستگی یا بهتر از آن پایان دلتنگی م میشد. دوربین را خاموش کردم. در ایرفرایر را باز کردم و نیمه گذاشتمش تا ظرف مورد نظری پیدا کنم. یکهو دیدم که در باز ایرفرایر دارد سر میخورد و قبل از آنکه بتوانم کاری کنم همه چیز با ماهی داخلش پخش زمین شد. کل زمین آشپزخانه که همین دیروز تمیزش کرده بودم پر از ماهی ترکیده ای شد. چند دقیقه ای گذشت تا بفهمم که قاطی ماهی خرده ها خرده های پلاستیکی است که نشان از شکستگی ایرفرایر دارد... 
ایر فرایر! همانی که تو گفته بودی بخرمش! شاید اگر تو نگفته بودی که بخرمش دل تنگم آنطور با صدای پخش شدنش بر زمین خرد نمیشد... دخترکی در زوم جایی که حتی دور تر از تو به من است٬ توصیف آشپزخانه ای را میخواند.... من در وسط آشپزخانه ی مرتبی که به یک باره پر از کثافت بود پر از خستگی پر از گرسنگی و پر از دلتنگی شروع به جمع کردن خرده های غذایی که میتوانست پایان گرسنگی باشد کردم... و خرده های ایرفرایری که تو گفته بودی بخرمش... و خرده های دلی که حالا نه تنها تنگ بلکه شکسته و غمزده هم بود... این هم توصیف آشپزخانه در یک روز غمزده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۰۵:۱۴
غزاله پ.