تراژدیکترین قسمت این داستان این بود که من واقعا دوستت داشتم. واقعا سالها و سالها دوستت داشتم. بدون چشمداشت٬ بدون خط کش و معیار و قیاس٬ کاملا دلی و قلبی بهت حس داشتم ولی بودنمون کنار همدیگه فقط آزارمون میداد.
یادمه اون اولا خیلی یه طوری رفتار میکردی انگار که من خیلی پرفکت و خوبم و من میگفتم میترسم که یه روز دیگه اینطوری فکر نکنی و ببینی که منم مثل همهی آدمهای دیگه خطا و اشتباه و نقص دارم و بخوره تو ذوقت... دیدی چقدر زود اتفاق افتاد؟ دیدی چقدر زود دیدیشون؟ دیدی چقدر زود افتادیم به جون همدیگه و کامل نبودنهای هم؟
دلم برات تنگ میشه. دلم برای بغل کردنت بیشتر از هر چیزی تو دنیا تنگ میشه. کاش میشد یه ۲۴ ساعت هیچی هیچی هیچی نگیم و فقط بغلت کنم و بعد تموم شه. کاش میشد این ۲۴ ساعت رو بدون کلامی به همدیگه هدیه کنیم بدون هیچ چیز اضافهای...
دلم برات تنگ میشه که با اینکه همیشه تو اوج و موفق بودی ولی گاهی دلم میخواست اینقدری بهت نزدیک بشم که تو گوشت بگم: نگران نباش پسرک من! درستش میکنیم با همدیگه...
دیدی؟ دیدی که نشد هیچوقت خطابت کنم پسرک من؟ دیدی که نشد هیچوقت درست کنیم چیزیو؟ دیدی که آخر هم گفته تو شد که آل بیوتی ماست دای...
آروم بخواب پسرکم... من دیگه بهت پیامی نمیدم (نمیتونم هم که بدم)٬ من دیگه با کلامی نمیرنجونمت٬ من دیگه برات نمینویسم٬ من دیگه کنار دریاچه نزدیک خونهت قدم نمیزنم٬ من دیگه بلیط یهویی به تاریخ روز نمیخرم٬ من دیگه خیره تو چشمات نگاه نمیکنم که بگی چرا اینطوری نگاه میکنی٬ من آرزوی ساعتها کنارت نشستن تو بالکن روبروی دریاچه رو تو دلم میکشم٬ من دیگه با طی نکردن بالقوهها به بالفعلها ناامیدت نمیکنم٬ من دیگه دوستت دارمای به زبون نمیارم٬ من دیگه خاطرت رو آزرده نمیکنم...
مواظب خودت باش پسرکم... بدون من روزای قشنگی سر راهت هست. من رو بذار دور٬ خیلی دور٬ مثل سیگاری که بخوای ترکش کنی! من رو بذار در گوشهی بلاک لیستت٬ تنها و دور!