پس از طلوع

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مثلا اینکه دیگر زیاد نمی نویسم!

وبلاگ هایم گوشه ی امن من بودند همیشه! همانجا که نوشتم همیشه! این یکی کمتر! آن یکی بیشتر!

مثلا اینکه آدم ها زود از چشمم می افتند! البته آنهایی که روی چشمانم نبوده اند هرگز! اما به چشم به هم زدنی می توانم دیگر نبینمشان و نخواهم که ببینمشان! آن یکی ها کلا بی تفاوت می شوم بهشان! سر شده ام یک جورهایی! اصلا انگار برایم مهم نیستند!

پارسال بدتر بودها! پارسال اصلا کسی نبود! نمی خواستم هم که باشد! چشمانم هراسان بودند! می دانستم که باید اول بتوانم حاشیه امن خودم را پیدا کنم و بفهمم اوضاع چند چند است! پارسال گیج بودم! حالا می دانم با خودم چند چندم!

بعد فهمیدم آدمی برای اینکه بتواند به یک جا دل ببندد باید کسی را داشته باشد که به او دل ببندد! یکی که اگر اتفاقی دیدیش بتوانی یک احمق به تمام معنا شوی! دهانت را باز کنی بگویی که اتفاقا تو فکرت بودم! بعد زود دهانت را ببندی چون می دانی نباید همه چیز را گفت!

اتفاق خوبی بود! کسی را دیدم که چشمانم را ببندم و بهش تکست بدهم! بعد تپش قلب بگیرم که چرااااا؟!!! از آن هیجان های خیلی جالب خوب که دلم تنگ شده بود برایشان! کسی که قدم بزنیم و بنشینیم و نفهمم زمان چطور گذشت! کسی که هیچ چیز بینمان نباشد و باشد!

اتفاق خوب غمگینی است!

اینکه حالا در ایمز حالم می تواند خوب باشد نه که فارغ از تو باشد! اما بی ربط به آن کسی نیست که توانسته کاری کند که در ایمز هم هیجان وجود داشته باشد! 

ایمز پر از آدم هایی در دور و بر است که خودت انتخابشان نکرده ای! هرجای غربت همینطور است! آدم ها کمند! خودت نمی توانی خوب هایشان را سوا کنی و بچینی دور و برت!

اینطور وقت ها آدم های خاص غنیمت می شوند! اکسیژن می شوند! حال می شوند و هوا می شوند! 

خال و هوایی که شاید کمتر از یک سال بماند!

همیشه یک پای قضیه می لنگد! همیشه یک نفر رفتنی است! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۵
غزاله پ.