اتفاق جالبی افتاد امروز در مترو ... خانم نسبتاً مسنی که داشت دستبند مهرهدار با جغد میخرید برایم به فلشبکی تبدیل شد و رفتم به خواب دیشبم که خانمی در همین شکل و شمایل را میدیدم که دخترش علوم کامپیوتر دانشگاه تهران قبول شده بود. خواستم به خانم مترویی بگویم که خوابش را میدیدهام دیشب. آیا او را دختر جوانی است که علوم کامپیوتر دانشگاه تهران بخواند؟ خاموش ماندم ولی! و اگر نمیماندم بدون شک میاندیشید که دیوانهام....
اتفاق جالبی افتاد دیروز در چهار راه ولیعصر ... دختر قد بلندی با شال قرمز که با هیجان چیزی را داشت برای مادرش میگفت و پدر هم در کنار آنها بود. صدایش زدم آیسان، آیسان! تا حرفش را قطع کرد و مرا دید و من تا چند دقیقه از دیدنش شاد بودم. گفت که میروند تئاتر ببینند. پدر و مادر آیسان خیلی شاد و جواندلاند. کوه میروند و تئاتر و من دوستشان دارم.
اتفاق جالبی افتاد پریشب در مطهری سر مدرس. دانشجوی دکترای دکتر علیزاده را دیدم که از ارامنه است و با خانمش داشتند راه میرفتند.
اتفاق جالبی افتاد پریشب در مطهری. نشسته بودیم با مامان، روبروی رستوران پیشخوان و منتظر تا نوبتمان شود و برویم داخل. که یکهو چشم در چشم شدیم با وحید. این سومین بار است که به طرز عجیبی وحید را میبینم. یک بار بالای امیرآباد. یک بار ونک و حالا مطهری. یعنی سه جای متفاوت. البته قبلتر ها هم یکی دو بار در اتوبوس دیده بودمش که آن خیلی عجیب نبود مادامیکه هر دومان مسیر انقلاب تا امیرآباد را طی میکردیم.
حالا از صبح هی در ذهنم این شعرمیچرخد که ..... و هر هزار تویی... هی فکر کردم قبلش چی میتواند باشد که بالاخره در طی مسیر حافظهام تکمیل و تکمیل و تکمیلتر شد تا رسیدبه : مرا هزار امید است و هر هزار تویی...
و بعد متعجب شدم که مرا هزار امید است و هر هزار تویییی؟؟؟؟
که نیستی قطعاً! و بعد از خودم پرسیدم که
مرا هزار امید است؟
که نیست قطعاً....
و این پایان تلخ داستان امشبمان است...
امروز!
...