پس از طلوع

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

فردا ... فردا روز دبی است... روز پیش از روز سفارت ... روز تلفن خاموش و شاید اینترنت قطع ... روز سفر آن ور آب مثلاً ... روز استرس اینکه نکند شب خوابم نبرد؟ نکند مصاحبه‌ام بد باشد؟ نکند ریجکت شوم و روز یادآوری‌هایم به خود! که اگر ریجکت شوم خوب براون هست. خوب سال دیگر هست. خوب دانشگاه‌های بهتر شاید هستند. فرناندز اگر نشد، کلین هست. آیوا اگر نشد، براون هست...

فردا...

فرداهای ما این شکلی و حالا دیگران می‌خوانند: 

فردا تو می‌آیی... فردا تو می‌آیی...

 

فردا من می‌روم :)

شب بخیر تهران 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۹
غزاله پ.

مریم

نمی‌دانم چرا ننوشتم آن روز. آن روز که پیاده رفتم تا بهشتی. با مترو تا چهارراه ولیعصر. پیاده تا جمهوری و اچ تی سی خدا بیامرزم را تحویل گرفتم و داغدار راه افتادم به سمت چهار راه ولیعصر مجدداً و در راه...

دخترک دستفروشی نشسته بود که دستفروشی نمی‌کرد. غرق در دنیای خویش بود و دفتر نقاشی‌اش دنیایش بود. یعنی که غرق بود بین مدادهای رنگی و دفتر نقاشی‌اش و مدام نقاشی می‌کشید. نقاشی‌های قشنگ و خوب. و می‌گفت که 7 ساله است و مدرسه نرفته چون که شناسنامه نداشته و ثبت‌نامش نکرده‌اند. بعد حرف زد و حرف زد و نقاشی کشید و گوشی اچ تی سی سوخته‌ام را گرفت و عکسش را نقاشی کرد و گفت که حالا او هم گوشی دارد. اچ تی سی عزیزم را ماندگار کرد در دفتر نقاشی‌اش :)

بعد هم برگشتم خانه.... در فکر دخترک کوچکی که نامش مریم بود

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۳۳
غزاله پ.

اچ تی سی رایم عزیزم از دست رفت :( این را می‌نویسم چون خیلی دوستش داشتم و موضوع اینجاست که چیزهایی که دوستشان دارید ترکتان می‌کنند و داغ بر دلتان می‌گذارند. اچ تی سی رایم عزیزم بنفش قشنگی بود. امروز که تعمیرکارش گفت درست نمی‌شود انگار داغ بر دلم گذاشته‌اند :( اچ تی سی رایم بنفش قشنگم :*

اصلاً دستم به نوشتن نمی‌رود. تقصیر همه شان بود. از همه کسانی که اچ تی سی رایم ام را از من گرفتند بیزارم. از آن مردک حال بهم زن که باعث شد واتز اپ آپدیت نشده‌ام را آپدیت کنم تا اکانتم را حذف کنم و بعد اپلیکیشن را آن اینستال کنم تا دیگر هیچ ردی در هیچ جایی از اینترنت از من نماند تا باعث توهم کسی نشود. از آن آدم بیماری که باعث شد کلی چت کنیم و یک بار هم در نیمه شب وبلاگ را چک کنم. بابا و رامین هم که ازشان متنفر نیستم ولی هی روشن و خاموشش کردند تا بالاخره جان به جان‌آفرین... آخ :( اچ تی سی رایم عزیزم

 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۱۲
غزاله پ.

اتفاق جالبی افتاد امروز در مترو ... خانم نسبتاً مسنی که داشت دستبند مهره‌دار با جغد می‌خرید برایم به فلش‌بکی تبدیل شد و رفتم به خواب دیشبم که خانمی در همین شکل و شمایل را می‌دیدم که دخترش علوم کامپیوتر دانشگاه تهران قبول شده بود. خواستم به خانم مترویی بگویم که خوابش را می‌دیده‌ام دیشب. آیا او را دختر جوانی است که علوم کامپیوتر دانشگاه تهران بخواند؟ خاموش ماندم ولی! و اگر نمی‌ماندم بدون شک می‌اندیشید که دیوانه‌ام....

اتفاق جالبی افتاد دیروز در چهار راه ولیعصر ... دختر قد بلندی با شال قرمز که با هیجان چیزی را داشت برای مادرش می‌گفت و پدر هم در کنار آن‌ها بود. صدایش زدم آی‌سان، آی‌سان! تا حرفش را قطع کرد و مرا دید و من تا چند دقیقه از دیدنش شاد بودم. گفت که می‌روند تئاتر ببینند. پدر و مادر آی‌سان خیلی شاد و جوان‌دل‌اند. کوه می‌روند و تئاتر و من دوستشان دارم.

اتفاق جالبی افتاد پریشب در مطهری سر مدرس. دانشجوی دکترای دکتر علیزاده را دیدم که از ارامنه است و با خانمش داشتند راه می‌رفتند.

اتفاق جالبی افتاد پریشب در مطهری. نشسته بودیم با مامان، روبروی رستوران پیشخوان و منتظر تا نوبتمان شود و برویم داخل. که یکهو چشم در چشم شدیم با وحید. این سومین بار است که به طرز عجیبی وحید را می‌بینم. یک بار بالای امیرآباد. یک بار ونک و حالا مطهری. یعنی سه جای متفاوت. البته قبل‌تر ها هم یکی دو بار در اتوبوس دیده بودمش که آن خیلی عجیب نبود مادامی‌که هر دومان مسیر انقلاب تا امیرآباد را طی می‌کردیم.

حالا از صبح هی در ذهنم این شعرمی‌چرخد که ..... و هر هزار تویی... هی فکر کردم قبلش چی می‌تواند باشد که بالاخره در طی مسیر حافظه‌ام تکمیل و تکمیل و تکمیل‌تر شد تا رسیدبه : مرا هزار امید است و هر هزار تویی... 

و بعد متعجب شدم که مرا هزار امید است و هر هزار تویییی؟؟؟؟

که نیستی قطعاً! و بعد از خودم پرسیدم که 

مرا هزار امید است؟

که نیست قطعاً....

و این پایان تلخ داستان امشبمان است...

امروز!

...

 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۷
غزاله پ.

کارت که زدم 11:11 بود! گفتم یعنی به من فکر می‌کرده؟ وقتی که کارت می‌زده‌ام؟ نکند اصلاً ساعت بر روی دستگاه حضور غیاب شرکت‌ها از این قانون مستثنی باشد؟ هه! چه فکرهای مسخره‌ای!!!

اصلاً چه کسی قرار است به من فکر کند که مهم هم باشد! همیشه همینطور بوده! هرکسی که فکر می‌کرده مهم نبوده، و هر کسی که مهم بوده قاعدتاً فکرش جای دیگر و پیش یار دیگر بوده! حالا هم که خیلی وقت است که کسی نیست. مگر همین یارو انیشتین نگفته بود که اگر می‌‍خواهید خوشبخت باشید زندگی‌تان را به یک هدف گره بزنید نه به آدم‌ها و اشیا!؟ من هم زندگی‌ام را به هدف گره زدم! هدفم هم شد آمریکا! بگذریم که آن حرف‌های مزخرف تو در مصمم‌تر شدنم بی تاثیر نبود و بگذریم که خیلی دوست دارم که یک روز پی‌ام بدهم و یادآوری کنم که پارسال به من گفته بود که خودت نمی‌تونی بری آمریکا! یا همین 5 ماه پیش که گفت عزیزرم با تافل زیر صد فاند نمی‌دن اصلاً هانی! و خیلی دوست دارم بگویم دماغ سوخته خریداااااریم :دی :|

بیخیال این‌ها! آدم‌های دورو برم که در مزخرفات غرق است زندگی‌شان، کم نیستند. یکی‌شان همین منشی‌مان نسیم! بهش گفتم می‌روم آمریکا! گفت یکیم تورو آمریکا راه می‌دهند! یا گفت که آرزو بر جوانان عیب نیست. یا گفت که شتر در خواب بیند پنبه دانه! یا یک حرف‌هایی که اصلاً به نظر من خیلی برای سِمَت و شخصیتش زیادی بود ولی سکوت کردم چون سه ماه دیگر من می‌روم آمریکا و اوست که می‌ماند.

می‌دانی نسیم را می‌گویم منشی است و کلاً اطلاعاتش ناقص است! یا دیدش محدود است. مثلاً یک بار هم که اسم فرزانگان را شنید گفت اسم این مدرسه رو شنیدم! یعنی حالا خیلی‌ها می‌دانند که فرزانگان مدرسه خاصی است. برای نسیم این چیزها خیلی فرقی ندارد. مثلاً به نظرش نهایت خوشبختی ازدواج کردن با یک دلال معاملات ملکی است که خدا رو شکر به آن رسیده. من البته مسخره‌اش نمی‌کنم. خیلی چیزها در دید محدود آدم‌ها تاثیر دارد. مثلاً برای نسیم محتمل‌تر است که بگویم دارم ازدواج می‌کنم تا بگویم 3 ماه دیگر دانشجوی دکترای یک دانشگاه معتبر در آمریکا هستم و قرار است به عنوان دستیار استاد به بچه‌های لیسانس هم درس بدهم. دستیار تحقیقاتی یک پروفسور بیوانفورماتیک و الگوریتم هم قرار است که بشوم تازه!

می‌گفتم نسیم دیدش محدود است. ولی تو که ادعایت می‌شد.... یعنی می‌خواهم بگویم دماغ سوخته خریدارییییم.

و ساعت 11:11 دقیقه که کارت زدم، آمریکا به من فکر می‌کرد :)

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۳۱
غزاله پ.

وارد ساختمون شرکت می‌شم طبق معمول دیر و با فرناندز چشم تو چشم می‌شم و برای اولین بار زیر لب بهش سلام می‌کنم و نمی‌دونم اونم جواب می‌ده یا نه. اصلاً می‌شنوه یا نه! اصلاً واقعاً فرناندز هست یا نه! اصلاً بقیه هم می‌بیننش یا فقط من می‌بینمش!

اول اسفند که از ونک برگشتیم، ایمیلم رو باز کردم و دیدم فرناندز ایمیل زده.  خواستم بگم خسته نباشه که بعد 1 ماه و خورده‌ای ریپلای کرده ولی وقتی کلمه‌ی کانگراجولیشن رو دیدم تازه فهمیدم می‌خواسته بگه که پذیرفته شدم. بعد از فرداش یا حالا اگه راستشو بخوام بگم از همون موقع‌ها یه آقایی رو چند بار تو سالن غذاخوری دیدم که خیلی شبیه به فرناندز بود ( هست). از هر کس پرسیدم که چه کسی هست این آقا، نمی‌دونستند!

اول فکر کردم شاید زده به سرم و توهم فرناندز تجلی پیدا کرده در شرکت و بقیه نمی‌بیننش. مثل اون شب که با مهدی رفتیم توی اون کافه نکبت نشستیم و نه کسی بهمون سلام کرد و نه کسی اومد سر میزمون که بپرسه چی دوست داریم کوفت کنیم و حتی آقایی که میزها رو تمیز می‌کرد اصلاً نگاهمون نکرد و بعد یک ساعت ما پاشدیم اومدیم بیرون و چقدر خنده‌مون گرفته بود و فوقش فکر می‌کردیم یه پولی می‌گیرن که نشستیم ولی هیچکس باز حتی نگاهمون نکرد و زدیم بیرون. بعد کلی خندیدیم و هوا سرد بود و من چیزی نپوشیده بودم و مهدی گفت نکنه مُردیم و هیچکس ما رو نمی‌بینه...

تا اینکه یک روز که وارد طبقه شدم تو شرکت و یحتمل قبلش از آسانسور پیاده شده بودم، دیدم که فرناندز نشسته کنار نزدیک‌ترین مدیر پروژه‌ی مربوطه. بعد از فرنوش پرسیدم کیه و نمی‌دونست ولی می‌دیدش. چون وقتی اسم فرناندز رو سرچ کردم تو گوگل هنگ کرد که این همه شباهت رو دیده.

پس توهم نبود.

می‌دونی یه وقتایی فکر می‌کنم فقط منم که می‌تونم بدون اینکه خواننده‌ای داشته باشم بیام اینجا اینقدر فک بزنم و حتی نیم‌فاصله‌ها رو هم رعایت کنم.

اشتباه‌ترین کار تمام این روزام اینه که صبح کِرِم می‌زنم به صورتم و بعد که چشمم می‌سوزه با همون دست کِرِمی، چشمم رو می‌مالم و بقایای کِرِم رو می‌کنم تو چشمم و تا بقیه روز با چشم سوزان زندگی رو می‌گذرونم.

چقدر خوابم میاد...

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۵
غزاله پ.

دانشگاه همون جاییه که می‌تونه تمام دپرشن هام رو دود کنه و بفرسته هوا. واقعاً پشیمونم برای اینکه یک سال بیشتره که اولویت یک، تو جاهایی که باید برم دیگه دانشگاه نیست و به جاش شرکته. دانشگاه همونجاییه که اصلاً مهم نیست 25 سالمون شده! دانشگاه همون جاییه که بیگیلی مگول، میگیلی بگول می‌شه ورد شب کنکور. یا شیاپچانگ می‌شه یه کلمه با معنا و هر خل بازی ای رو می شه بدون قضاوت شدن انجام داد. 

کاش هیچوقت خیلی بزرگ نشیم برای دانشگاه. کاش همیشه همونقدر خوب بمونیم! حتی اگه 3 ماه دیگه مونده باشه از موندنونمون! :(

این اردیبهشت ماه که امسال عوض عشق و عاشقی قراره بشه ماه سفارت و ویزا و آی توئنی و تصویب نهایی پایان‌نامه، فکر کنم قراره خیلی کش بیاد

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۴۸
غزاله پ.

حالم بهم می‌خوره از خودم که سر یه عروسی دعوت نشدن گه زده می‌شه به حالم! اصلاً چرا باید برام مهم باشه؟ چون وقتی طرف کلی برام تیریپ میاد که دوستیم و بعد همه رو دعوت می‌کنه جز من، احساس می‌کنم همه دروغگو و دو رو اند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۱۸
غزاله پ.