پس از طلوع

پاییز سیاه!

شنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ

پست ۲۳ شهریور رو دیدم و با تقریب خوبی کف و خون قاطی کردم... فقط چند ساعت بعد از اون پست همه چی به طرز عجیبی سیاه و خاکستری شد.... همون شب بود که من تا صبح نخوابیدم حتی یه لحظه... همون شب بود که مستاصل و شوکه ساعت چهار صبح به دیوید گفتم که لطفا باهام صحبت کنه... همینقدر گیج و شوکه بودم که فکر میکردم کسی به جز دیوید کمکم نمیتونه بکنه... اگرچه که خوشحالم که حال و هوای سیاه اون روزها گذشت و گذشت و تموم شد. مرسی!

خیلی از این روزا هم فکر میکنم که شاید باید با دیوید صحبت کنم ولی حقیقتا بعید میدونم چیزی بگه که ندونم و بعید میدونم که صحبت کردن باهاش ناراحتم نکنه....
زندگی همینقدر غیر قابل پیش بینیه.... همینقدری که یه آرزو میکنی سر فوت کردن شمع ۳۴ سالگی بدون اینکه حتی ایده ای داشته باشی که یه ماه بعدش کجای زندگی و کجای دنیایی....

همایون منو دپ کرده یا یادآوری ای که تو پست پیش نوشتم؟ یا این نور و نصف شب تو آفیس نشستن و بعد از مدت ها بلاگ نوشتن؟ یا بلاتکلیفی عجیبی که گاهی اوقات میاد میشینه تو دلم... یا شایدم دو دوز واکسن که هرکدوم یه جور دارن دستمو سنگین میکنن... 

نترس دختر جون! تو بازم کار درست رو قراره بکنی... بیخیال.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۱۶
غزاله پ.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی