پس از طلوع

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(

رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.

میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.

گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت...

چی بگه آدم جز گریه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۰
غزاله پ.