پستای آرشیو شدهی پست نشده و پست شده رو میخونم و یادم میاد! همه چیزایی که یادم رفته رو یادم میاد! همه چیزا که نه ولی خیلی از چیزایی که تو این دو سه ماه اخیر تجربه کردم رو یادم میاد! حتی با خوندنشون میشنوم صدای خرد شدن استخونام رو. عجب آدمی هستی تو دختر! عجب جونی داری تو دختر...
مرور میکنم... تمام دو سالی که گذشت رو مرور میکنم! از همون ۲۸ جولای ۲۰۱۹ که دیگه بعدش همهش خبر بد اومد مرور میکنم. نمیگم همش بد بودا! کلی زندگیم رو با خودم کشیدم جلو... خبر مرگ پشت خبر مرگ شنیدم و از اون طرف هی احساسی شکستم و شکستم ولی هی جمع و جور کردم خودمو! دکتراهه رو گرفتم! کاره رو پیدا کردم! زندگیم رو سر و سامون دادم... رسیدم به یه جایی که یه آفیس قشنگ داشته باشم... یه خونهی قشنگ... و با بعد از ظهرهای خلوت و تنهای خودم حال کنم... صبحها به هیجان کلاس و آفیس و دانشجو خودمو جمع و جور کنم و عصرا به هیجان خونهای که تیکه تیکهش رو با همین دستام ساختم... هیجان خونهای که ذره ذرهش رو تک و تنها با چکش و آچار و دست و پای زخمی چیدم...
حالا هم مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند...
زکات همهی جون کندنا! زکات همهی اشکایی که تنهایی ریختم که کسی نبینه! زکات همهی شب تا صبح نخوابیدنا! همهی چکش و پیچ گوشتی و آچار دست گرفتنا! همهی کمردرد های جانکاه! همهی هالتر مانیتورها و الکتروییدهای وصل به قلب!! همهی یه ساعت یه ساعت تا اسپرینگفیلد و هولیوک و گرینفیلد رانندگی کردن و برگشتن برای گواهینامهی جدیدی که بالاخره به جای سه ماه و شش ماه برای سه ساله٬ برای گرفتن بیمه٬ سند٬ پلاک٬ اینسپکشن و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه... زکات رانندگی شش ساعته بین گپ اسبابکشی تا بوفالو برای فرار از طوفان هنری! زکات سه روز تو هفته تا ۶:۳۰ عصر درس دادن... زکات بردن همهی وسایل تا آفیس و بعدا بردن از آفیس تا خونه جدید. زکات دیر رسیدن وسایل خونه به خاطر طوفان... زکات نهار بیرون و دندون خرد شده! زکات وقت دندونپزشکی رو از دست دادن به خاطر جابجا شدن ساعت دلیوری وسایل... زکات این همه تنها و تنها و تنها موندن..
غمگینم؟ نه! تو یه ماه اخیر قد چند ماه دویدم که به همین آرامش امشب برسم. برسم به همین اتاق با همین نور کم و لم دادن و سریال اشکدرآر نگاه کردن...
دلتنگم؟ بلی! دلتنگ تمام آغوشهای طولانی فرودگاهی! همین! ما فقط در همین حد میتونستیم کنار هم خوشحال و خوشبخت باشیم... من غیرعمد و اون به عمد همدیگه رو آزار میدادیم... من ندانسته اذیتش میکردم و اون دانسته انتقام میگرفت! اینکه نشد عشق و دوست داشتن که آخه! دلم برای چی باید تنگ بشه؟
این شبهای با آرامش خوابیدن رو راحت به دست نیاوردم که راحت از دستش بدم دیگه...