پس از طلوع

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیگه حالی به آدم می مونه؟ نه والا! :|

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
غزاله پ.

وقتی به طرز احمقانه ای دلت برای لپتاپ وایو ی قدیمی ت که الان یه گوشه ای تو ایرانه تنگ می شه!

این قدیمی بودنه از جنس کهنگی نیست! از جنس صمیمیته! :(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۵
غزاله پ.

ابله!

ابله!

ابله!

تنها کلمه ایه که می تونم در وصفت بگم!

ابله!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۴:۲۰
غزاله پ.

حالا دیگر برایم جای شک نمانده! غربت به هیچ جغرافیایی مربوط نیست! غربت یعنی تو! آن موقع که به ناگهان نیست شدی و دنیایم را سیاهی گرفت احتمال می دادم که هر چیزی از این سیاهی٬ یعنی ذره ذره اش به تو بازگردد! با این حال خودم را آرام کردم که نه جانم! او که از ابتدا معلوم بود مسافر است! او به کنار اصلا! واضح تر از او تو بودی که مسافر بودی! روزشمارهایت را نگاه کن!

بعد خودم را آرام کردم که نه جانم! حرف های فلانی را به یادآر! تمامی اش! ذره ذره اش معلوم است که سایه افکنده بر زندگی ات! سایه یعنی تاریکی! یعنی سیاهی!

بعد خودم را آرام کردم که نه جانم! زندگی فلانی را ببین! غصه اش را خورده ای! غصه که معلوم است یعنی سیاهی! یعنی تاریکی!

بعد تو آمدی! برق ۲۲۰ ولت وصل کردند به لحظه لحظه ی روز و شبم! راه می رفتم و قلبم شوک الکتریکی می خورد! باور نمی کنی؟ راه می رفتم و از چشم تمامی مردم شهر نور می بارید! به لبخندی برگ ها رقص کنان به بالای درخت ها بر می گشتند و سبز می شدند! بیخیال که به نظر من پاییز همیشه زیباتر از بهار بوده است!

تو آمدی نور آمد! پاییز سراسر زیبایی آمد! هوا خوب شد! لبخند ها پررنگ شد! چشم ها روشن شد! 

بعد گفتم یعنی همین تو! همین تو که از اول هم معلوم بود مسافری! یا اصلا تو به کنار! همین تو که معلوم بود من برایت٬ برای خودم٬ برای جفتمان مسافرم٬ تمامی این سیاهی ها را به نگاهی روشن کرد؟

حالا نه غمی ست٬ نه بیماری ای٬ نه غربتی٬ نه با دوستی حرف زده ام٬ نه کسی چیزی اش شده! فقط تو ناپدید شده ای! باز ناپدید شده ای و ابر ابر به آسمان من اضافه می شود! سیاه می شود! می گرید! سیاه می کند! می گریاند! و تو یک بار آن اپلیکیشن لعنتی را باز نمی کنی! لست آنلاینت را سر و سامانی نمی دهی! یک تیک اضافه نمی کنی به ابر ابر آسمانم!

حالا دیگر بدون شک می دانم که از هزاران مایل آن طرف تر امریکا را بهشت می کنی! امریکا را جهنم می کنی! از هزار مایل آن طرف تر مردم شهر را مهربان می کنی! مردم شهر را احمق های بی خاصیت غیر قابل تحمل جلوه می دهی! از هزاران مایل آن طرف تر لبخند می کوبانی بر صورت تک تک این آدم هایی که ندیدی شان! بعد لبخندهایشان را با بی حوصلگی جایگزین می کنی!

حالا دیگر بدون شک می دانم! ابر ها را تو می فرستی! تیک ها را تو بر می داری! سیاهی ها را تو باعثی! و بدتر آنکه مسئولبت خلق بهشت و جهنم را از خالق اخذ کرده ای و حالا بهشت و جهنم را تو خالقی! 

می دانی! من از تمام پیغام های یک تیک! از تمام دخترهای خندان در عکس هایت! از تمام سیگار های روی میز٬ از تمام لست سین های بیست و هفت سپتامبر٬ از تمامی بیست و هفتم های سپتامبر! بی زا ر م!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۵
غزاله پ.

دیشب را تا نزدیکی صبح نخوابیدم! ساعت نه کلاس بود! همان کلاسی که هر دو هفته مجبورم دو بار بروم سرش و نه اینکه بنشینم بر روی صندلی٬ بلکه بایستم روبروی تعداد خوبی چشم امریکایی و برایشان انگلیسی حرف بزنم! مثلا فرض کنید در ایران تی ای ها را از خارجی هایی که فارسی را با لهجه های ضایع شان صحبت می کنند انتخاب می کردند! بعد شما مجبور بودید نخندید! نمی دانم! آدم وقتی خودش لهجه دارد نمی داند که چقدر مضحک است اما به هرحال خوشحال بودم که تمام چشم های امریکایی با دقت نگاهم می کردند و سوال می پرسیدند و از جواب هایم تشکر می کردند! 

اما داستان٬ داستان انگلیسی صحبت کردن نیست! داستان همان داستان سر کلاس رفتن و روبروی چشم هایی ایستادن و احساس این است که حرف هایی دارید برایشان بزنید! این آدم های روبرو می توانند اصلا امریکایی نباشند! آدم های روبرو می توانند همان دانش آموزان دوازده تا چهارده ساله ای باشند٬ که هر پنج شنبه٬ در فرزانگان با چشم های مشتاقشان نگاهت می کنند تا شاید یک معمای جدید یک بازی و ریاضی جدید از کسی که هفت سال قبل مثل خودشان٬ درست مثل خودشان٬ پشت همان میزها نشسته است٬ یاد بگیرند!

این چشم ها٬ می توانند همان آدم هایی باشند که به اجبار یا اختیار سرکلاس حل تمرین آمار احتمال دخترک ریزنقش سال دومی می نشینند. یا دوستش ندارند چرا که زیادی جوان است! یا دوستش دارند چرا که زیادی جوان است!

این چشم ها می توانند٬ همان دو چشمی باشند٬ که من کنارشان می نشینم! پشت میز تحریر خانه! اول ها جدی! آخرها با خنده از کتاب داستان های قفسه هایش سخن می گوییم و شب آخر ایران٬ در راه فرودگاه اس ام اس می زنند به خطی که تا یک ساعت خاموش خواهد شد: همین الان یهویییی نمی دونم چرا دلم براتون تنگ شد! 

این چشم ها می توانند همان چشم هایی باشند٬ در شب به شب رمضان برج میلاد٬ شاد و مشتاق نگاه کنند و بگویند خانم این بازی رو می شه توضیح بدید؟ بعضا مهربانند و قدردان! بعضا شاکی اند و متوقع!

حالا این چشم ها مایل ها حرکت کرده اند! در کلاس های امریکایی٬ پشت میزهای امریکایی می نشینند! و به چشمان دخترک ایرانی که آمده است برایشان مجموعه و تابع درس دهد٬ یا نصیحتشان کند که بهتر تمرین بنویسند نگاه می کنند! با شوخی هایش می خندند و بعضی دوستش دارند! چرا که لهجه ی غیر امریکایی ضایعی دارد و بعضی دوستش ندارند٬ چرا که لهجه ی غیر امریکایی ضایعی دارد!

اگرچه شب تا صبح بد می گذرد چون فکر می کنم از تدریس در برابر چشم های امریکایی ها بیزارم٬ تمام که می شود در دلم شور است و شوق!

درست مثل تمام عصرهای کلاس های خصوصی! بعد از دانشگاه٬ بعد از شرکت! که به خود می گفتم: الان کی حال داره بره درس بده؟

و هشت شب٬ در تاریکی تهرانم٬ از خانه ی دخترکی که میامدم بیرون٬ بی شک خوشبخت ترین دختر روی زمین بودم! پر از حس خوب یاد دادن٬ شنیده شدن! و پر از یاد خوب چشم های خوبی که نگاهتان می کنند! دوستتان دارند! و گاها .... شاید دوستتان نداشته باشند.

حالا در اول مهر ایمز! جایی با فاصله ی نوزده سال و چند هزار مایل از دختربچه ای ایستاده ام٬ که مانتو شلوار سورمه ای ش را تن کرده٬ مقنعه ی سفید گیپوردوزی شده اش با روبان صورتی را سر کرده! کیف بنفش و صورتی اش را که حاصل زابراه کردن مامان اول صبح یک روز تعطیل بوده است را به دوشش انداخته و راهش را آغاز کرده تا روزی در برابر چشمانی بایستد و بگوید : خوب! اگر می خواهید بگویید این تابع یک به یک است... well! if you want to say that your fundtion is one to one .....

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۲۲
غزاله پ.