پس از طلوع

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیشتر از بلاگفا سیستم ویزای امریکا بود که با مشکلات تکنیکالش برنامه های ما را بهم ریخت! بلاگفا که خراب شد دلم برای تمام روزهایی که در آن می‌نوشتم تنگ شد! همین دیشب هم دلم تنگ شد! وقتی که بلافاصله بعد از اذان برج میلاد، احسان خواجه امیری به ارتفاع تهرانم خواند: " باران که می‌بارد تو می‌آیی"!

قرار بود بعد از دفاع اوضاع بهتر شود! و شد! اما مگر ما همیشه از اپسیلون صرفنظر نمی‌کرده‌ایم؟

سیستم ویزادهی امریکا دارای مشکلات تکنیکال و خودم خسته از فکر کارهای فارغ التحصیلی و رفتن و صبح های شرکت و شب های برج میلاد، و مامان و بابا شاکی از برنامه‌های به هم ریخته من و رئیس در فکر اینکه ویزای لعنتی می‌آید که کسی را بگذارد جای من و ....

زن مسنی امروز صبح در مترو با صدای آرامی تبلیغ گوشواره‌های آلومینیومی ضد حساسیتش را می‌کرد...

دیشب فکر می‌کردم اگرچه خیلی هم آدم مسلمان و دین‌داری نیستم ولی از حس خوب شنیدن صدای اذان پای برج میلاد نمی‌شود گذشت!

تیتر این پست را هم باید گذاشت پراکنده‌نوشت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۶
غزاله پ.

Ghazaleh sweetheart, go back to the part where you said 'no way' and change it to 'yes way' as now your future will change for the better. More opportunities will come your way, you just have to recognize the chances you get offered and not say 'I can't' or 'I don't know how'

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵
غزاله پ.

پایان‌نامۀ عزیزم اینقدر دوستم داره که ابداً قصد نداره تموم بشه! نمی‌تونه دل بکّنه ازم قربونش برم :|

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۴
غزاله پ.

بی‌قرارم! نمی‌دانم چرا؟! نه! انتظار کلیر شدن یا چنین چیزی نیست. انگار که... انگارش را هم نمی‌دانم حتی! چند شبی هست که اینطور شده‌ام! چند شب هست که انگار دنبال چیزی می‌گردم که نمی‌دانم کجاست! حتی نمی‌دانم چیست! یک جا بند نمی‌شوم و این اصلاحات لعنتی پایان‌نامه را هم نمی‌توانم تمام کنم.

من نمی‌دانستم! نمی‌دانستم دیدن یک محلۀ قدیمی می‌تواند آدمی را تا چه حد دلتنگ کسی کند که قریب 10 سال است ندیده‌اش هست! از مرداد 84!

من نمی‌دانستم! نمی‌دانستم! آدمی می‌تواند دلتنگ کسی شود که از پانزده سالگی‌اش ندیده‌اش است!

من نمی‌دانستم! نمی‌دانستم آدمی می‌تواند چشمش مدام دنبال چیزی بگردد که نمی‌داند چیست!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
غزاله پ.

یعضی وقت‌ها هم در خیابان‌ها، به آدم‌ها زل می‌زنم! بد برداشت نکن جانم! من اصولاً آنقدر در فکر هستم در راه رفتن‌هایم که به آدم‌ها خیلی نگاه نمی‌کنم! یا سرسری شاید! اما بعضی وقت‌‌ها هم پیش می‌آید که در خیابان به کسی زل بزنم! تویی! یکهو تمام فکرهایم انگار که دشمن خطرناکی دیده باشند، پا به فرار می‌گذارند و من چشم‌هایم قفل می‌شوند بر روی تو!

با خودم می‌گویم بالاخره آمد! بالاخره آمد و از بس که مغرور است، خودش را انداخته جلوی راه من که یک وقت زحمت اول سلام کردن را به خود ندهد! یا گاهی می‌گویم آمد! بالاخره آمد! بالاخره لحظۀ با شکوه اتفاقی تو را دیدن هم آمد. حتی راستش را بخواهی اینطور وقت‌ها یک پوزخندی هم می‌زنم و می‌گویم دیدی؟ اونایی که بهم نمی‌رسیدن کوه بودن! من و تو که کوه نبودیم عزیز دلم!

بعد ناگهان چشم‌های تو که نگاهم می‌کند، احساس گم شدن در شهری ناشناس مرا دربر می‌گیرد. انگار که دختربچه‌ای باشم که در شلوغی خیابان دستش از دست مادر جدا شده باشد. می‌شوم بغض و دلتنگی و نگاهم را از چشمانی که دیگر چشمان تو نیست برمی‎دارم! فعل‌هایم را زیر لب تصحیح می‌کنم و منفی! نیامده‌ای! نیامده است، لحظۀ باشکوه تو را اتفاقی دیدن... حتی راستش را بخواهی اینطور وقت‌ها یک پوزخندی ( از نوع تلخش البته) می‌زنم و می‌گویم: دیدی؟ نیامد! کوه بود! نیامد! نرسید!

باز من می‌مانم و نگاه‌های سرسری‌ام و فکرهایی که شاد و غزلخوان به سرم برمی‌گردند با احساس غلبه بر دشمن. چشم‌های تو رنگ دیگری بود. چشم‌های تو شهر دیگری بود. چشم‌های تو را کوچه به کوچه، پلک به پلک، نگاه به نگاه می‌شناختم! در چشمان تو در عین گم شدم همیشه پیدا بودم. شناس بودم...

باز من می‌مانم و چشم‌های گم‌شده‌ات! که چون چشم‌های گم‌شده ات، گم شده‌اند، یعنی که من تنها می‌مانم. 

و تو در دنیایی دیگر، کوچه به کوچه شهر چشمانت را به دیگری می‌شناسانی. به کسی که شناس شود با چشمانت. به کسی که سال‌ها بعد مثل من گم شود بی چشمانت... 

 

آرام بخواب دخترکم... گرچه بعضی خستگی‌ها را خواب فقط بیشتر می‌کند!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۱
غزاله پ.

باز اگه بلاگفا، راجع به کشور متبوع، نمی‌نوشت کشور "مطبوع" قطعاً احساس بهتری داشتم نسبت به نُه سال ثبت خاطراتم تو اون خراب‌شده!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۸
غزاله پ.

خواب دیدم قفسی هست که در آن پرندۀ کوچکی قرار دارد. پرنده دیده نمی‌شود. در قفس دو پارچه هست و یک ظرف مثل قندان مثلاً! قفس برای دایی جعفر است. ما قفس را باز کردیم، پرنده از ظرف بیرون آمد و گفت که فردا شب همگی جمع شوید. همان موقع دایی اینها رسیدند. ما بدو بدو خواستیم چیزها را جمع کنیم که نفهمند. پارچه ها و ظرف را که چپاندم در قفس اما خوب نشد. خواستم دوباره بچینم. پارچه‌ها را که گذاشتم، دیدم ظرفی که پرنده در آن بود، نیست... هرچقدر گشتم پیدایش نشد...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۳
غزاله پ.

که همزمان با تصمیمم برای رفتن و پشت سر گذاشتن همه چیز، سرورهای بلاگفا خراب شوند و 9 سال خاطرات ثبت شده‌ام از 16 سالگی بشوند باد هوا ...

که یعنی عزیز جان تو که خاکت را، خانواده‌ات را و زبانت را بیخیال شدی، بیا و این 9 سال خاطره را هم بریز دور که در غربت ننشینی به آرشیو خوانی وبلاگت و آرشیوت هندوستان شود و خودت فیلی که یاد هندوستان کرده...

فیل بیچاره!

فیل بیچاره...

عمق چشمان فیل بیچاره...

عمق غمگین چشمان فیل بیچاره‌ای که یاد هندوستان کرده...

چشمانم...

عمق چشمانم...

عمق چشمانم وقتی که خم می‌شوم به سمت آینه تا دو برابر نزدیک‌تر ببینمشان!

در عمق چشمانم وطنی را می‌بینم با پرچمی پر از ستاره...پر از سفید و قرمز و آبی تیره.... پر از راه، پر از "راه راه"... 

در عمق چشمانم وطنی را می‌بینم با پرچمی با نام الله...

در عمق چشمانم دخترکی را می‌بینم که فقط می‌رود. نمی‌داند کجا... نمی‌داند چطور... نمی‌داند چرا... فقط راه‌هایی جلوی چشمانش پهن می‌شود و دخترک انگار که الفبایش خالی از "ت"، "ر" و "س" باشد، انگار که بدنش آدرنالین را نه به نیت ترس بلکه به نیت هیجان ترشح کند، انگار که پاهایش بی هیچ فرمانی حرکت کنند، وارد راه‌ها می‌شود و می‌رود. انگار که زندگی‌اش شده باشد پر از راه... راه ... و آسمانش پر از ستاره ... همان‌ها که راه را نشانش خواهند داد ... و "الله" که راه‌ها را جلوی رویش نقاشی می‌کند و در عین حال نگاهش به آسمان است و ستاره‌ها را جابجا می‌کند تا راهنمای بهتری باشند. بعد که همه‌چیز را جفت و جور کرد می‌دود و پشت سر دخترک می‌ایستد تا مواظبش باشد... می‌رود تا مطمئن شود دخترک درست خواهد دید... راه... راه... راه... و کلی ستاره....

دخترک....

راه ... راه ... راه ... و کلی ستاره در پیشِ رو .... و "الله" در پشتِ سر... 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۲
غزاله پ.