پس از طلوع

۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

فالگیر لعنتی! فالگیرها نباید راست بگویند! فالگیرها فقط باید برای فان باشند نه چیز دیگر!

سینما! سینماهای لعنتی! سینماها باید برای وقت هایی باشند که دلت گرفته و می‌روی در دنیای دیگر و دیگرانی زندگی کنی تا کنده شوی از دنیای خودت و کمی آرام بگیری! نباید فیلم لعنتی تو را بکشاند به قسمت بدی از زندگی ات! سینماها نباید فلش بک آزاد باشند! 

و وای به روزی که بگندد نمک!

که وسط فیلم خانم، فال قهوه نگاه کند و من یادم بیفتد به فالگیری که فقط از روی خوشحالی رفتیم و گفت : "قصد مهاجرت داری؟" .... قصد! آن موقع ها که فقط "قصد" بود و بس! نه اقدامی نه چیزی! گفتم بله! دارم! گفت نمی‌شود! در حد یک مسافرت می‌شود ولی نه بیشتر! :| و حالا بعد از دو سال باید وسط سالن سینما حرفش در ذهنم دوره شود و بگویم نکنه؟ 

بیقرار و آشوب اینترنت گوشی را روشن کنم تا ببینم ویزا آمده یا نه! اینترنت آن نشود! دیوانه شوم در دل! بیقرار و آشوب ادامه ی فیلم را ببینم! بیقرار و آشوب بهشتی را قدم بزنم تا مفتح! بیقرار و آشوب بهشتی را مقایسه کنم با جلال آل احمد! بیقرار و آشوب بگویم کاش می‌شد جایی رفت! کاری کرد! کاش مثل بقیه که سیگار می‌کشند و آرام می‌شوند... کاش مثل خودم که سینما می‌رفتم و آرام می‌شدم! کاش شب نبود! کاش کسی بود! کاش می‌شد بروم بام! بی آشنا! یک جوری که دلم باز شود!

خانه است و وایفایی که آن می‌شود و یک پیام است بین آن همه نوتیفیکیشن و دلتنگی و قرار و خبر... یک اسم، یک اسم که نوشته: بریم بام؟

:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۵
غزاله پ.

یعنی تف به اینترنت ایران و همراه اول و رایتل و خلاصه کل اینترنت اینجا!

اینم باشه پست پانزده روز مونده به رفتنم...! البته اگه رفتنی در کار باشه! البته اگر ویزایی در کار باشه ... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۳
غزاله پ.

آخرین هفته ی شرکت بدون ویزا! باورتان می شود چه اوضاع قاراشمیشی می شود؟ نمی دانید دو روز دیگر ایمیل خواهید زد: همکاران خوبم بای! یا مثل یک دختر خوب میچسبید به کار و زیرزیرکی می خوانید برای تافل بعدی و سرچ می کنید دانشگاه های دیگر را؟

اگرچه در ایجاد روابطم محتاطم و به آسانی کسی را در حیطه ی دوستانم راه نمی دهم، اما هستند کسانی که می آیند و به چشم بر هم زدنی خود را جای می کنند در تمامی دوستی هایم. انگار که در نگاهشان اشاره ای دارند به مدت ها پیش که نمی دانم کی است اما می دانم شناس اند... بعد هم به همان سرعت که آمده اند می روند و بدون آنکه ردی از خویش به جای بگذارند محو می شوند. به سان رد پای روی برف... دو بار تشکر دارند این آدم ها! اولی ش برای اینکه به تو احساس شناس بودن می دهند و می آیند، دوم آنکه پیش از آنکه حس خوبت را با بدی جایگزین کنی می روند و تمام می شوند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۸
غزاله پ.

پیاده روی پنج صبح و دل شیرم را بنویسم یا تنها در خانه ماندن و گوشی عزیزی که نمی گذارد زادگاه را به اندازه ببینم؟ یا طوفان عصرگاهی که به لطف سرگرمی های گوشی، جان سالم از آن به در بردم؟

یا بنویسم از ان هایی که زود می آیند و اگرچه دوست داری دیر بروند اما زود می روند. تو این را مثل باران از هوای ابری پیش از آن می فهمی! بیخیال امیدواری های نابجایی که بگویند شاید بادی بیاید و ابرها را با خود ببرد. بیخیال خوش خیالی های نا بجا.

یا بنویسم از ویزای نیامده؟ از کارهای عقب افتاده؟ از زندگی شناور؟

 

یا با خود آنقدر هفده را تکرار کنم که آوایش در ذهنم بی معنی شود؟

هفده

هفده

هفده...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
غزاله پ.

تبریز جان خداحافظ! اگرچه هیچگاه تو را شهر خویش ندانسته‌ام، اما تو برای من یادآور تمام روزهای کودکی و پله‌های فرش شده‌ی خانه‌ی مادربزرگی! همان پله‌هایی که بلند بودند و تا می‌رسیدیم خانه، با رامین بدو بدو آنها را بالا می‌رفتیم و می‌گفتیم:" خونه مامانجون خودمه!" :) همان خانه‌ای که تمیز بود و همان مادربزرگی که زیادی با سلیقه بود...

تبریز جان خداحافظ! اگرچه هیچگاه از ترک خانه به مقصد تو خوشحال نبودم، اما تو برای من یادآور خانۀ مادربزرگ دیگرم هستی و تمام اسم فامیل ها و نقطه خط هایی که مادربزرگ بهمان یاد داد و باهامان بازی کرد! همان مادربزرگ قد بلندی که خوب فارسی حرف می‌زد و بازی‌هایی بلد بود که مادربزرگ های دیگر بلد نیستند!

تبریز جان خداحافظ! اگرچه آن سال عید که المپیاد داشتم، شبهایی را گریستم چون می‌خواستم به خانه برگردم، اما تو برای من یاد آور خانۀ خاله‌ای! همان خانه‌ای که یک اتاق پر از لحاف و تشک و کتاب داشت و چند پله‌ای بالا می‌رفت و من دوستش داشتم! همان خانه‌ای که حیاط کوچکی داشت و باغچۀ کوچک‌تری و یک بار با رضا، گنجشک زخمی‌ای را پیدا کردیم و خواستیم آبش دهیم و غذایش دهیم و خوبش کنیم، اما شب هنگام گربه‌ها دخلش را درآوردند و چقدر ما ناراحت شدیم! 

تبریز جان خداحافظ! اگرچه هیچگاه برایم تهران یا شیراز نبوده‌ای، اما تو برای من یادآور خانه ی دایی هستی! همان دایی ای که پله‌های روی فرش را صاف می‌کرد تا سطح شیبداری درست شود و بزرگترین لذت دنیا بود که مثل سرسره از بالای پله‌ها لیز بخوریم تا پایین! همان دایی‌ای که مستقل از آمدن ویزا یا نیامدنش، دیگر نخواهم دید!

تبریز جان خداحافظ!

هجده روز تا رفتن! تا ماندن! تا خداحافظی از تهرانم! ایرانم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۷
غزاله پ.

دراز کشیده ام و هجوم سیاهی شب مرا می ترساند. به لطف پنجره ی باز و درخت هایی که تا لبه ی دیوار حیاط قد کشیده اند و بادی که می وزد و پرده ای که کنار رفته است، روبرویم سایه ای می افتد انگار که کسی بخواهد به سان ارواح خبیثه مرا بترساند. من اما خیلی وقت است که از شب، از سایه ها یا از ارواح خبیثه نمی ترسم.

می ترسم اما، از مادر، که دستش را دور گردنم حلقه می کند و موهای کوتاهم را نوازش می کند. من اما می ترسم از نوازش هایی که با هیچ اپلیکیشنی با هیچ اسکایپی جای منتقل شدن ندارند. من اما می ترسم از دست هایی که از پشت شیشه ی هیچ لپتاپی هیچ گوشی ای لمس نمی شوند، من اما می ترسم از گونه هایی که با هیچ تکنولوژی ای بوسیده نمی شوند

 

حجم ترس و اندوه است که در دلم رخنه کرده و خواب را بر چشمان خسته ام حرام...

من از اسکایپ ها می ترسم...

هجده روز مانده تا رفتن...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۸
غزاله پ.

تعداد روزهای باقیمانده به زیر بیست رسید چیزی نماند که تک رقمی بشود یا به صفر برسد. شمارش معکوس ناراحت کننده ای است. با این حال می دانم که بیشتر فکر کردن فقط اوضاع را خراب می کند و بس.

امروز در خانه ی تبریز گذشت. با خندوانه ای که کل یک ماه ندیدیم و به جایش امروز دو قسمت دیدیم.

فردا آخرین روزی ست که در تبریز خواهم ماند. عید فطر فرداست... مبارکتان باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
غزاله پ.

بیست روز مانده به آخرین روز هم در خانه ی کوچکترین دایی گذشت. باز هم جمعمان جمع بود تا بعد از نهار که دایی اسماعیل این ها راهی کرج شدند و بعد هم شب بعد شام که دایی یونس این ها از خانه ی ما راهی ترکیه شدند.

من ماندم و گوشی و تلگرامی که بیش از هرجای دیگر خاطرات این روزها را ثبت می کند. با فرزانه آنقدری گفتیم و گفتیم و گفتیم که فکر کردم هیچگاه در زندگیم این همه احمق و بامزه نبوده ام.

دیگر هیچ حس و حالی نمانده است. نه هیجان رفتن نه ترس از ماندن، نه فکر فردا، نه فکر چیزهایی که به دست خواهم اورد یا از دست خواهم داد.

دلم نمی خواهد به این زودی ها پیر شوم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
غزاله پ.

چهلم تمام شده و جمعمان جمع است. تلخ است باور اینکه کسی در میانمان نیست و لب هایمان هنوز قوت خندیدن دارند. شاید همه در ذهن تکرار می کنند که نباید یادش افتاد. با این حال نمی دانم چرا من قدرت این کار را راجع به شرایط تازه پیش آمده ی زندگیم ندارم و فکرم مدام مشغول است.

نهار باز هم جمع بودیم در خانه ی ما. شام هم همه در خانه ی خاله بودیم و شیرین زبانی ها و شیرین کاری های باران مان بود که با یک وجب قدش همه را سرگرم کرده بود. وقت رفتن بود و ماچ های آبدر و بغل های محکم بارانم. آخ بارانم :*

شب خوابم نمی برد. اما باید از شر فکر هایی خلاص کنم خود را حتی اگر خیر باشند :)

واقعیت اینست که راست است که می گویند همیشه وقتی انتظاش رو نمی کشی اتفاق میفته....

سه هفته ی دیگر آخرین شب است. آخرین شب ماندن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۸
غزاله پ.

بیست و دو روز مانده به رفتنم معادل بود با چهلم بزرگترین دایی... تازه فهمیدم که هنوز رفتن دایی را باور نکرده ام. گواهش آنکه شما اگر از من بپرسید چند مادربزرگ یا پدربزرگ دارم بی فکر خواهم گفت که همگی به رحمت خدا رفته اند، اما اگر بپرسید چند دایی دارم خواهم گفت پنج دایی و بعد تازه به خاطر خواهم آورد آن اس ام اس لعنتی را که از طرف بابا بود و می گفت دایی فوت کرده. من خیره به متن پیامک و تمام اطرافم در خنده ی ناشی از فیلم طنز پخش شده در سینما. :|

دایی ها سه تایشان نهار خانه ما بودند. تنها نکته مثبت مراسم عزا در این است که این دم آخری همه را می بینی. همه جمع می شوند و تو با خودت مرور می کنی که آخرین بار است. آخرین روزهاست. با این حال فکری در سرت ویراژ می دهد و گاهی عصبی ت می کند که این دم آخری این موضوع چرا باید پیش میومد آخه؟

عصر در مسجد دم کرده ی ماه رمضان گذشت و خاله که گریه های از ته دلش اشکمان را درآورد. بعد سر خاک بود و بعد هم شام چهلم. یعنی دایی حتی چهلمش هم تمام شد. زمان نا جوان مردانه می گذرد.

توافقذهسته ای هم اعلام شد و با این حال ویزا در پردازش اداری تنبلی اش گرفته و دلش تغییر نمی خواهد....

شاید هم دل خودم هم تغییر نمی خواهد.

بیست و دو روز...

ا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۲
غزاله پ.