فالگیر لعنتی! فالگیرها نباید راست بگویند! فالگیرها فقط باید برای فان باشند نه چیز دیگر!
سینما! سینماهای لعنتی! سینماها باید برای وقت هایی باشند که دلت گرفته و میروی در دنیای دیگر و دیگرانی زندگی کنی تا کنده شوی از دنیای خودت و کمی آرام بگیری! نباید فیلم لعنتی تو را بکشاند به قسمت بدی از زندگی ات! سینماها نباید فلش بک آزاد باشند!
و وای به روزی که بگندد نمک!
که وسط فیلم خانم، فال قهوه نگاه کند و من یادم بیفتد به فالگیری که فقط از روی خوشحالی رفتیم و گفت : "قصد مهاجرت داری؟" .... قصد! آن موقع ها که فقط "قصد" بود و بس! نه اقدامی نه چیزی! گفتم بله! دارم! گفت نمیشود! در حد یک مسافرت میشود ولی نه بیشتر! :| و حالا بعد از دو سال باید وسط سالن سینما حرفش در ذهنم دوره شود و بگویم نکنه؟
بیقرار و آشوب اینترنت گوشی را روشن کنم تا ببینم ویزا آمده یا نه! اینترنت آن نشود! دیوانه شوم در دل! بیقرار و آشوب ادامه ی فیلم را ببینم! بیقرار و آشوب بهشتی را قدم بزنم تا مفتح! بیقرار و آشوب بهشتی را مقایسه کنم با جلال آل احمد! بیقرار و آشوب بگویم کاش میشد جایی رفت! کاری کرد! کاش مثل بقیه که سیگار میکشند و آرام میشوند... کاش مثل خودم که سینما میرفتم و آرام میشدم! کاش شب نبود! کاش کسی بود! کاش میشد بروم بام! بی آشنا! یک جوری که دلم باز شود!
خانه است و وایفایی که آن میشود و یک پیام است بین آن همه نوتیفیکیشن و دلتنگی و قرار و خبر... یک اسم، یک اسم که نوشته: بریم بام؟
:)