ساعت ۵:۱۵ صبح جمعه.
هیچی نخوابیدم.
پای تلفن با بابا و مامانم برای چهارمین ساعت متوالی. بابا بیدار شده و هیچی یادش نمیاد. باهاش حرف میزنم، به پهنای صورتم اشک میریزم، سعی میکنم صدام نلرزه. برای بار صدم بهش میگم امروز ۲۱ مرداد ۱۴۰۰ ه. برای بار بیستم بهش میگم رامین ازدواج کرده یک ماهه و هر بار سورپرایز میشه. برای بار سی ام بهش میگم گوشیای که دستشه گوشی مامان نیست و گوشی خودشه.
دکتر بهم گفت مسئله قلبم ممکنه جدی باشه. ازمایشا خوب نبود.
تو هم که ما رو انداختی تو همه بلاک لیستهای دنیا.
چقدر نمیتونم دیگه... چقدر خستهم. فقط بابا خوب شه. برگرده به حالت طبیعی. خواهش میکنم خدایا... من دیگه نمیتونم.