پس از طلوع

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

ساعت ۵:۱۵ صبح جمعه.

هیچی نخوابیدم.

پای تلفن با بابا و مامانم برای چهارمین ساعت متوالی. بابا بیدار شده و هیچی یادش نمیاد. باهاش حرف می‌زنم، به پهنای صورتم اشک می‌ریزم، سعی می‌کنم صدام نلرزه. برای بار صدم بهش می‌گم امروز ۲۱ مرداد ۱۴۰۰ ه. برای بار بیستم بهش می‌گم رامین ازدواج کرده یک ماهه و هر بار سورپرایز می‌شه. برای بار سی ام بهش می‌گم گوشی‌ای که دستشه گوشی مامان نیست و گوشی خودشه. 

دکتر بهم گفت مسئله قلبم ممکنه جدی باشه. ازمایشا خوب نبود.

تو هم که ما رو انداختی تو همه بلاک لیست‌های دنیا. 

چقدر نمی‌تونم دیگه... چقدر خسته‌م. فقط بابا خوب شه. برگرده به حالت طبیعی. خواهش می‌کنم خدایا... من دیگه نمی‌تونم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۱
غزاله پ.

It is not easy.

I am so fucked up...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۹
غزاله پ.

دو ماه پیش، دقیقا دو ماه پیش داشتم یه لکچر مهم می‌دادم پشت تلفن با یه دوستی، در باب اینکه چرا یک دختر پروفشنال که حرفه‌ش براش مهمه هیچوقت نباید وارد رابطه بشه!

همون موقع‌ش یه مسیج اومد و بعد اون بی‌نهایت‌ترین رولرکوستر زندگی‌م رو تجربه کردم. خوشبخت‌ترین و بدبخت‌ترین، خوشحال‌ترین و ناراحت‌ترین روزهام رو تو یه دوره‌ی ‌دو ماهه تجربه کردم. صد بار شکستم و خوب شدم و شکستم و خوب شدم. بارها از شدت هیجان تو اوج خندیدم و شکر کردم! بارها تو قعر و سیاهی و خسته از بالا و پایین‌ها حالت تهوع گرفتم...

حالا بعد این دو ماه دعا می‌کنم این تهوع رولرکوستری دائمی نباشه!

وقتی اون عینک وی آر رو زدی به چشمم خیلی دلت می‌خواست یه رولرکوستر با حس واقعی بهم نشون بدی! خودت آلردی داشتی واقعی‌ترین رولرکوستر رو تو زندگی‌م پیاده می‌کردی! 

بهت گفتم رولرکوستر دوست داری؟ گفتی به خاطر قلبم نمی‌تونم! فرق ما این بود که من اون موقع هنوز نمی‌دونستم که منم به خاطر قلبم نمی‌تونم. اون موقع هنوز دکتر بعد از نوار قلبی و ای اس آر و سی آر پی ریفرال ارجنت نداده بود بهم برای کاردیالوژیست! هنوز بهم نگفته بود ممکنه مشکل قلبت جدی باشه! :) شاید اگه می‌دونستمش تو هم اینقدر اصرار نداشتی که یه رولرکوستر واقعی نشونم بدی! 

تموم شو! هرطور می‌تونی تموم شو! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۲۹
غزاله پ.

اینجا هم تمام...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۶
غزاله پ.

درست مثل وقتی که بالای جسد بی‌جان عزیزی می‌شینی٬ اشکات می‌ریزن و التماس‌ش می‌کنی که حتی برای چند دقیقه٬ چند ثانیه به زندگی برگرده... درست مثل وقتی که التماس‌ش می‌کنی که یک بار دیگه زنده بشه....

درست همینطوری وقتی به پهنای صورت اشک می‌ریختم زانو زدم و به خود بی‌جان‌م التماس کردم که یک بار دیگه بلند بشه... یک بار دیگه جون بگیره... یک بار٬ فقط یک بار دیگه از نو شروع کنه... درست همینطوری ناامیدانه دست کشیدم به زخم زخم روی تن‌ش و ازش خواستم که کمی به زندگی فرصت بده...
ولی زخم‌های یک سال اخیر کاری‌تر از این حرفان انگار... خیلی... کابوسای یه سال گذشته سیاه‌تر از اینن که خورشیدی دوباره بتابه... این سگ سیاه افسردگی هارتز از اینه که کسیو سالم بذاره... 

چی شد باز دخترک؟ بازم شکستی؟ هزارباره شکستی...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۰۵:۳۴
غزاله پ.

یه مدلی شدم٬ مثل این آدمایی که تو مراکز توانبخشی کار می‌کنن/بستری‌ان. یعنی نقش هر دو رو خودم به عهده دارم. واسه کوچکترین حرکات روزمره خودمو تشویق می‌کنم و به خودم می‌گم آفرین فقط همینم انجام بده. فقط کتری رو آب کن چای بخوری. فقط دندوناتو مسواک بزن. در این حد.

دیروز تونستم اینطوری پیش ببرم امروز حتی نتونستم با این حرفا خودمو از جا بلند کنم. هی خوابیدم و هی با سردرد بیدار شدم. هی استرس کارای نکرده. هی ضعف و سرگیجه. دیشب هی سرفه می‌کردم. خواب دیدم کووید دلتا گرفتم. تو خواب استرس داشتم که نکنه قبل از اومدنم گرفته باشم ولی نمی‌دونستم باید بهت مسیج بدم بگم بری تست بدی یا نه... عجب خواب کوفتی‌ای بود واقعا...

بالاخره تونستم از جام بلند بشم. تونستم برم کلید آفیس‌م که خراب بود رو بدم درست کنن و خدا می‌دونه اون پنج دقیقه پیاده روی تا آفیس چقدر سخت گذشت بهم. چقدر همه وجودم ناتوانی و درد بود. گفتم برمی‌گردم خونه وسایل رو برمی‌دارم می‌رم آفیس و دیگه از آفیس کار می‌کنم. معلومه که نشد... معلومه که اومدم و نتونستم هیچ کاری بکنم.

یادمه اون اولین باری که حرف زدیم گفتی چطوری؟ گفتم افسرده‌م. بهم گفتی از افسردگی‌ت بگو... الان فقط می‌دونم که از اون موقع بدترم خیلی. فقط حوصله نداشتن نیست. اون موقع حوصله نداشتم الان توانش رو هم ندارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۱
غزاله پ.

مگه قرار نبود زمان همه چیو درست کنه؟ پس چرا هرچی می‌گذره بدتر می‌شه؟ چرا هرچی می‌گذره حالم بدتر می‌شه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۰
غزاله پ.

این شد که بعد یه روز شلوغ خیلی شلوغ و بعد از یه خواب عجیب خیلی عجیب، همه ایمیل‌ها و برنامه جیم و کارایی که لازم بود انجام بدم رو دایورت کرده، خونه به افتضاح کشیده رو جمع و جور کردم و برای لش کردن جلوی سریال روتین ده روز گذشته آماده شدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۶
غزاله پ.

یه وندیز، تا همیشه‌ به یه دختر با کاپشن قرمز، با چمدون قرمز، با چشمای پر از اشک که نتونست تی‌اس‌ای رو رد کنه و مجبور شد بشینه تا یه کم این خدافظی تلخ رو هضم کنه، بدهکاری...

ما باختیم همدیگه رو... به غرورمون... به لجبازیامون...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۶
غزاله پ.