پس از طلوع

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز ایمز زیباترین بود! در تمام مدتی که در دانشگاه راه می رفتیم٬ با خود فکر کردم یعنی در تمام هفته ی گذشته من این همه زیبایی را نمی دیدم؟ یا اینکه ناگهان همه چیز اینقدر زیبا شده است! معجزه معجزه ی پاییز است؟ یا چیزی در دل؟ باز آدم ها شدند همان آدم های خوبی که تا نگاهتان به هم می افتد لبخند می زنید! در ایمز همه چیز! همه چیز! حداقل همه چیز در اواخر سپتامبر زیباست!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
غزاله پ.

می دانید... آدم ها علاوه بر سیاهرگ و مویرگ و سرخرگ و خلاصه اینجور رگ ها٬ یک رگی دارند به نام خوشحالی! یک رگی در بدن که فقط خوشحالی در آن حرکت می کند. اصلا منظورم به اندورفین و هورمون های مشابه نیست! این ها داستان است! دقیقا یک رگ اضافی در بدن است که شور است و شادی در آن! و وای به حالتان اگر این رگ٬ عنانش را به دست یکی از متغیرترین مخلوقات خدا داده باشد! وای به حالتان اگر کسی با همان چشم های سیاهش٬ بتواند رگ خوشحالی شما را به کار بیندازد و به همان سرعت با بستن چشمان سیاهش٬ رگی از شما بگیرد و شادی کجا و شور کجا! وای به حالتان اگر کسی یک سر رگ خوشحالی تان را از هزاران مایل آن طرف تر در دست گرفته باشد٬ بگیردش و ولش کند! یعنی در حین نفس کشیدن می کشدتان و بعد جان دوباره می بخشدتان!

وای به حالتان!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۳
غزاله پ.

آخرین روز! 

صبح!

باد زیر گلو که کمتر شده!

صبحانه!

محضر و امضای وکالت نامه ای که به بابا می دهم!

دادگستری برای تایید مدارک با بابا!

وزارت امور خارجه و تهران قدیم با بابا!

هفت تیر! گیشا! خریدهای دم رفتن! شرکت و امضای تسویه حساب! آخرین دیدار با بچه ها!

خانه!

دکتر! که می گوید حالم خوب است و می توانم بروم!

قرار با بچه ها در کافه وصال!

فرزانه علیرضا امیرحسین احمد سحر رخشان!

عکس خوبی که علیرضا می گیرد!

جمع چهارنفره ی خوبمان و علیرضا که می رساندم خانه ی دایی یونس!

آخرین شب خانه ی دایی! 

شام آخر! آبگوشت!

خداحافظی! گریه!

اعصاب خراب!

خانه!

نگار و نغمه که می آیند!

دایی و خاله که می آیند!

تویی که معلوم است ماندنی نیستی!

جمع کردن های دم رفتن!

خانه ی مطهری که دیگر تمام می شود!

فرودگاه امام!

ایران ای که تمام می شود!

گریه هایم در بغل بابا!

اتفاقات خوب فرودگاه!

زرنگی های همیشگی مامان!

مامان و رامین که می آیند در سالن!

مامان و بابا که می توانند تا یک ساعت قبل از پرواز پیشم باشند!

خوشحالی اینکه دوباره می توانم بابایی را که نیم ساعت پیش با گریه جدا شده ام ازش را پیشم داشته باشم!

رامین که نتوانسته ام خداحافظی کنم ازش!

خداحافظی آخر!

سالن ترانزیت!

هواپیمایی که بلند می شود!

قلبی که کنده می شود!

خاطره هایی که تکه تکه انگار از هواپیما به زمین سقوط می کنند!

دانشگاه! شرکت! فامیل! همین جمع خوب کافه دیشب! همان توی خوب شب های بام تهران که به زودی قرار است غیب شوی! همان روزهای خوب و بد اپلای! همان اوقات تلخی های نیامدن ویزا! همان خواب های پریشان! همان هیجان های امریکا رفتن! همان شور جلسه ی دفاع! همان کودکی هایم در مرزداران! همان مدرسه رفتن ها! همان در کوچه با زانوهای زخمی فوتبال بازی کردن ها! همان بیست و پنج سال! 

همان بیست و پنج سال که تکه تکه٬ قاب به قاب٬ حرف به حرف٬ روز به روز٬ از قلبم کنده می شوند و در جایی بر روی زمین ایرانم جایی حوالی همان فرودگاه امام گم می شوند! 

هواپیما اوج ثابتی می گیرد و می رود به سمت دوحه! می رود به سمت امریکا! می رود به سمت دنیای دیگر! می رود به هر آنجا که دیگر نامش ایران نیست.

سی روز تمام می شود.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۴۹
غزاله پ.

دانشنامه ی لیسانس به تایید وزارت علوم رسیده است. می روم همان سمت میدان فردوسی که باید مهر وزارت علوم برای تایید ترجمه زده شود! پسری که به طور اتفاقی با من هم مسیر می شود و می گوید کجا بروم! پسر دیگری که هم دانشگاهی است و یک بار روز اول فوق لیسانس در آکواریوم حرف زده ایم و حتی نامش را نمی دانم را می بینم! سلام می کنیم! ماسک بر روی صورت! مهر وزارت علوم زده می شود! دارالترجمه میدان انقلاب! می گوید چهارشنبه آماده می شه! میگم نه! زودتر! می گوید سه شنبه! می گویم نه! زودتر! فردا عصر مثلا! می گوید نمی شود! می گویم باید بشود! می گوید مهر های دادگستری و وزارت امور خارجه رو پس خودت باید بگیری! بعد از ظهر بابا می رود و ترجمه را تحویل می گیرد! 

فرزانه می آید دم در خانه! هرچه می گویم بیا تو نمی آید که نمی آید! برایم یک کیف چرم آورده و یک ماگ! همان هایی که الان در امریکا هستند! مگر می شود ببینمش و دلم نلرزد؟ مگر می شود ببینمش که ناگاه اشک هایش٬ همانطور که نگاهم می کند می ریزند بر روی گونه هایش و دلم نگیرد از تصمیم خودخواهانه ام؟ مگر می شود چشم در چشمش باشم و تمام قدم زدن های دارآباد تجریش٬ تجریش پارک ملت٬ ونک مطهری٬ بهشتی ونک و خیلی جاهای دیگر دوره نشود در سرم؟ آتش سوزاندن هایمان! رازهایی که فقط خودمان می دانیم! فیلم هایی که فقط با هم دیده ایم! دردهایی که فقط خودمان می دانیم و می فهمیم! حالا عزیز ترین و هم صحبت ترینم را٬ روبرویم می بینم و دو روز دیگر هر کاری کنم دیگر نیست...

فرزانه...

می رود سر قرارش با استاد و بعد با هم می رویم آرایشگاه! آرایشگاه گل ۲! همان که اولین بار بیست روز پیش رفته ام! همان که بعدش تا ته ناهید را قدم زده ایم! همان که بعدش... 

شب گودبای پارتی است و من که همچنان بیمارم و تمام آنهایی که دیگر معلوم نیست کی ببینمشان :(

آخر شب اگرچه خوشحالم اما می دانم! این آخرین شبی ست که در ایران در خانه ی مطهری خواهم خوابید! آخرین شب است ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۶:۱۶
غزاله پ.

باد زیر چانه ام زیاد و زیاد تر می شود! نگران می شویم! دکتر می رویم! احساس می کنم شبیه پلیکان شده ام! خانم دکتر هم نام دختردایی می گوید که احتمالا ربطی به اوریون ندارد بیماری ام! اما اگر همینطور بمانم نمی توانم از کشور خارج شوم! 

قرص آنتی بیوتیک! ترس! استرس! مامان که از طریق پسر خاله اش دکتر دیگری پیدا می کند! دکتر که می گوید ربطی به واکسن اوریون ندارد! عفونت غدد بزاقی! شاید نیاز به جراحی باشد! شاید نشود از کشور خارج شد! :|

شنبه! یعنی دو روز دیگر آخرین روز ماندن در ایران است! کارهای اداری هنوز تمام نشده اند!

حافظه! حافظه رو به زوال است! :) روزهای شلوغ آخر به هم ریخته اند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۵
غزاله پ.

بیدار شده ام و خوب می دانم! که درد زیر گلویم یک درد عادی نیست! یا حتی یک درد غیر عادی مربوط به سرماخوردگی! بیدار شده ام و خوب می دانم که یک جای کار می لنگد! صبح آخرین جمعه وطن! از اتاق می روم بیرون و همه می فهمند! که درد زیر گلویم یک درد عادی نیست! که ورم زیر چانه ام الکی نیست! اوریون بهترین حدس است! پانزده روز قبل واکسن اورون زده ام و حالا حتما عوارض همان است! استراحت! می گویند که باید استراحت کنم! قرار بام شنبه شب کنسل می شود! قرارمان طوری تغییر می کند انگار که بخواهند بچه ها حتی به عیادتم بیایند! داستان های دم رفتن!

تویی که روز به روز دورتر می شوی! و هرچه دورتر می شوی برای من "تو" تر می شوی! انگار بیشتر دلم تنگ می شود! هرچقدر بیشتر دعوایمان می شود! هرچه بیشتر دور می شویم...

جمعه ی لعنتی آخر! مریض و بیمار!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۵
غزاله پ.

دیشب را نخوابیده ام! نه من دلتنگ وطن نیستم! انکار یا هرچه دلتان می خواهید، اسمش را بگذارید! من اگر در همان خانه ی مطهری بودم همین حالا، باز در همین حال بودم! تنها شک م از این جمله این است که شاید اگر هنوز در خانه ی مطهری تهران بودم، این اتفاقات نمی افتاد! و به نظر من اتفاقاتی که باید بیفتد باید بیفتد! یعنی می خواهم بگویم خانه ی مطهری که ابدی نبود!

من دلتنگ نیستم و حتی حالم بد هم نیست! اما نمی دانم چرا زود نگران می شوم! نمی دانم چرا می ترسم از چیزهایی! نمی دانم چرا خوشحال می شوم از چیزهای کوچک! و نمی دانم چرا خوشحالی های کوچکی را انتخاب می کنم که اتفاق نمی افتند! نمی دانم چرا تا به چشمانم خواب می آیند، باید کاری برای خودم بتراشم و تا آن کلمه ی لعنتی که وابسته به خوشحالی کوچکم است را نبینم، آرام نگیرم! 

پس از سه روز تعطیلی، بدون هیچ آمادگی درسی، بیایم در آفیس و به سوال های پسر امریکایی جواب های سر بالا بدهم!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۶
غزاله پ.