آخرین روز!
صبح!
باد زیر گلو که کمتر شده!
صبحانه!
محضر و امضای وکالت نامه ای که به بابا می دهم!
دادگستری برای تایید مدارک با بابا!
وزارت امور خارجه و تهران قدیم با بابا!
هفت تیر! گیشا! خریدهای دم رفتن! شرکت و امضای تسویه حساب! آخرین دیدار با بچه ها!
خانه!
دکتر! که می گوید حالم خوب است و می توانم بروم!
قرار با بچه ها در کافه وصال!
فرزانه علیرضا امیرحسین احمد سحر رخشان!
عکس خوبی که علیرضا می گیرد!
جمع چهارنفره ی خوبمان و علیرضا که می رساندم خانه ی دایی یونس!
آخرین شب خانه ی دایی!
شام آخر! آبگوشت!
خداحافظی! گریه!
اعصاب خراب!
خانه!
نگار و نغمه که می آیند!
دایی و خاله که می آیند!
تویی که معلوم است ماندنی نیستی!
جمع کردن های دم رفتن!
خانه ی مطهری که دیگر تمام می شود!
فرودگاه امام!
ایران ای که تمام می شود!
گریه هایم در بغل بابا!
اتفاقات خوب فرودگاه!
زرنگی های همیشگی مامان!
مامان و رامین که می آیند در سالن!
مامان و بابا که می توانند تا یک ساعت قبل از پرواز پیشم باشند!
خوشحالی اینکه دوباره می توانم بابایی را که نیم ساعت پیش با گریه جدا شده ام ازش را پیشم داشته باشم!
رامین که نتوانسته ام خداحافظی کنم ازش!
خداحافظی آخر!
سالن ترانزیت!
هواپیمایی که بلند می شود!
قلبی که کنده می شود!
خاطره هایی که تکه تکه انگار از هواپیما به زمین سقوط می کنند!
دانشگاه! شرکت! فامیل! همین جمع خوب کافه دیشب! همان توی خوب شب های بام تهران که به زودی قرار است غیب شوی! همان روزهای خوب و بد اپلای! همان اوقات تلخی های نیامدن ویزا! همان خواب های پریشان! همان هیجان های امریکا رفتن! همان شور جلسه ی دفاع! همان کودکی هایم در مرزداران! همان مدرسه رفتن ها! همان در کوچه با زانوهای زخمی فوتبال بازی کردن ها! همان بیست و پنج سال!
همان بیست و پنج سال که تکه تکه٬ قاب به قاب٬ حرف به حرف٬ روز به روز٬ از قلبم کنده می شوند و در جایی بر روی زمین ایرانم جایی حوالی همان فرودگاه امام گم می شوند!
هواپیما اوج ثابتی می گیرد و می رود به سمت دوحه! می رود به سمت امریکا! می رود به سمت دنیای دیگر! می رود به هر آنجا که دیگر نامش ایران نیست.
سی روز تمام می شود.