پس از طلوع

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

‎رئیس! رئیس بدون شک یکی از جذاب‌ترین آدمهای شرکت است. چهارشانه و قدبلند و تپل! با صورت گرد و عینک دورمشکی و موهایی که کمی ریخته و روزهایی که تیپ اسپرت می‌زند و در راهرو مثل بچگی‌هایمان که ادای اسب درمی‌آوردیم می‌دود، فوق العاده تر است. باورتان می‌شود؟ مدیر یک پروژه‌ی نسبتاً بزرگ در یک شرکت نسبتاً بزرگ، پیتیکوپ پتیکوپی بدود در طبقه :دی باورتان می‌شود ؟ این یکی از نقاط اوج زندگی من است! 7 ماه کار کردن زیر نظر همچون آدمی! مرخصی که می‌خواهم بی هیچ بحثی قبول می‌کند. وقتی که دیر می‌آیم و بچه‌ها می‌گویند آمده و سراغم را گرفته، استرس می‌گیرم و می‌روم پیشش. در فکرم دنبال بهانه‌ای برای دیر آمدن. تا مرا می‌بیند می‌گوید: اومدی؟ کاریت نداشتم نگران شدم دیر کردی! یا یک بار آمد بالای سرم! گفت اوضاع خوبه خانم؟ گفتم دو تا از گزارش‌ها... جمله‌ام را قطع کرد و گفت گزارش رو ول کن بابا! اوضاع خودتو می‌گم! پایان‌نامه ات خوبه؟ کارات خوب پیش می‌ره؟ گفتم مرسی و رفت. با لبخند شیطنت‌آمیزش بر لب :دی باید این‌ها را ثبت کرد! باید آمد و نوشت تا در روزهایی که زندگی دو دستی یقه‌ات را می‌گیرد یادت بیفتد به پیتی کوپ های رئیس در شرکت یا ترمز گرفتن‌هایش وقتی که یک متری بر روی کف سالن می‌لغزد! اصلاً باورتان می‌شود؟ :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۷
غزاله پ.

تمام ترسم از این بود که بیایم و ببینم که روی هفده آپریل قفل شده است _ آوریل؟ ایپریل؟_ که شده بود! مگر باید فراموش کنم؟

مگر باید فراموش کنم مرد مسنی را که دیروز نمی‌توانست پله‌های متروی مفتح را بالا برود و یکی یکی می‌رفت و من قلبم درد میگرفت.

مگر باید فراموش کنم؟ که مردی بسیار شبیه به جواد ظریف بعضی روزها که از پله های برقی متروی مصلی بالا می روم پایین می رود؟

مگر باید فراموش کنم؟

تو را!

مگر باید فراموش کنم که درخت‌هایی آنطور که باید تولید می‌شوند و آنطور که باید لیبل نمی گیرند و سر جایشان نمی ایستند؟ درست مثل حسن یوسف های روی میز شرکت که درست کاشته می شوند و درست سر بلند می‌کنند و بعد خم می‌شوند و لیبل هایشان... حسن یوسف هایم حتی لیبل هم ندارند! وا مصیبتا!

مگر باید فراموش کنم که شب تا صبح خوابشان را دیده ام؟ نه حسن یوسف ها را! درخت‌های پایان نامه ام را که سر ناسازگاری برداشته اند با روزهای شلوغ من!

مگر باید فراموش کنم؟

فراموش می‌کنم!

تو را

!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۶
غزاله پ.

 

خیلی از آدما، یا حداقل تعداد قابل توجهی از آدما ( که لزوماً می‌تونه خیلی هم نباشه) کلمه‌ی مدیریت رو تایپ می‌کنن مدیرت !! 

یعنی حالا واقعاً این سولوشن درسته؟ واقعاً پایان‌نامه تموم شد؟ حالا کی حال داره بنویسه اینا رو:|

یعنی 4 ماه دیگه حتی ایران هم نیستم؟؟ :(

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۵۷
غزاله پ.

خرداد 83 است. ما سوم راهنمایی هستیم! مدیر مدرسه یک ماهی می‌شود که عوض شده! حالا مدیر مدرسه یکی از ناطم‌های قبلی مدرسه است و این موضوع ما را به عنوان ارشدهای مدرسه که چند ماه دیگر دبیرستانی خواهیم شد آزار می‌دهد. احساس مالکیت آن سقف سبز! نباید می‌گذاشتیم اینطور شود! این سومین مدیر مدرسه در طول سه سال تحصیلمان است! شاید تنها دوره ای هستیم که 3 مدیر متفاوت را تجربه کرده‎‌ایم! یک سالی می‌شود که مقنعه‌های مشکی سر می‌کنیم چرا که سومی شده‌ایم! یکی از اوج‌های زندگانی!

 

اردوی خارج شهر پایان دوره راهنمایی برای ورودی ما کنسل شده است! ما همه این چیزها را از چشم مدیر مدرسه می‌بینیم! با یک اردوی نیمروزی سر و ته قضیه را هم آورده‌اند. اگرچه ته دلم آشوب است اما فکر می‌کنم جدا شدن از راهنمایی آنقدرها هم سخت نیست! قبل‌تر ها نوشته‌های بچه‌های دبیرستان را در نشریه خوانده‌ام که حتی از مدرسه فرار کرده‌اند تا سری به راهنمایی بزنند!

همه خوبیم و خوش و کمی آشوب! شوخی می‌کنیم و سر به سر هم می‌گذاریم و هی به همدیگر یادآوری می‌کنیم که آخرین روز است. ته دلم امید دارم که برخلاف تمامی ساختمان‌های شهر، در و دیوارهای زرد و سقف سبز مدرسه، آلاچیقی که در دوره‌ی ما ساخته شد یا همان کلبه‌ای که فقط یک بار داخلش را دیدم و ساره آنجا بود، خاطرات ما را در خود نگه می‌دارند. امید دارم که ساختمان مدرسه، در و دیوار هایش دلتنگمان می‌شوند. امید دارم که تمام نوجوانی‌مان در زیر سقف مدرسه حفط می‌شود. امید دارم که یک روز همه‌مان بر می‌گردیم و زیر عکس ابوعلی سینا و زکریای رازی می‌نشینیم و نهار می‌خوریم و گاهی هم بی فرهنگی مان عود می‌کند و بطری‌های نوشابه‌مان را پرت می‌کنیم به سمت دانشمندان فاخر مملکتمان تا ببینیم چه کسی می‌تواند بالا تر بزند! یکهو داد خواهیم زد: خورد تو دماغش برای تو خورده بود به ریشش! من بالاتر زدم! امید دارم که یک روز برمی‌گردیم و آن ساختمان تمام کودکی‌های فراموش شده‌مان را تقدیممان می‌کند. تمام خاطراتی که به امانت نگه داشته است...

روز آخر سوم راهنمایی‌است و اگر چه ته دلم آشوب است ولی به نظرم موضوع آنقدرها هم بزرگ نیست! صد بار حلقه می‌زنیم، دست در دست، به یاد تمام جشن‌ها، روزهای بارانی و خاطرات سه سال، گل گلدون من شکسته در باد می‌خوانیم و کلی سرود ملی! می‌خوانیم و می چرخیم و ته دل‌هایمان می‌لرزد.

روز آخر سوم راهنمایی است و اگرچه دست‌هایم در گرمای خرداد سرد شده است اما به نظرم جدایی از راهنمایی آنقدر هم کار سختی نیست! 

بعد آن عقربه‌ی لعنتی می‌چرخد و روی آن عدد لعنتی می‌ایستد!بعد آن صدای لعنتی می‌آید. همان ساعت دوست‌نداشتنی 3 برای مایی که همیشه مدرسه را به خانه ترجیح می‌دادیم! همان صدای زنگ که برای آخرین بار در دوران راهنمایی‌مان می‌زند. همان صدای ناقوس مرگ! تازه می‌فهمیم چه بر روزمان آمده! تازه آشوب‌ها از دل‌مان به چشمان‌مان هجوم می‌آورد. تازه دستان سردمان یخ می‌کند. تازه همدیگر را در آغوش می‌گیریم! هرکداممان ممکن است به دلیلی در دبیرستان نباشیم! هرکداممان ممکن است در دبیرستان باشیم و در یک کلاس نباشیم! هرکداممان ممکن است در دبیرستان به خوشحالی راهنمایی نباشیم. همدیگر را در آغوش می‌گیریم و گریه می‌کنیم. دلارام ... کیانا ... هانیه ... آزاده... پریا....! قبل‌تر ها پیش می‌آمد که در غم و شادی همدیگر را در آغوش بگیریم... پیش‌ترها پیش می‌آمد که وقتی همدیگر را در آغوش می‌گیریم با تمام قوا شانه‌ی فرد مقابل را گاز بگیریم و بخندیم! پیش‌ می‌آمد که خیلی کارها کنیم که نشان از شیطنتمان داشته باشد. ولی این اشک‌ها زیادی واقعی است. صدای زنگ که تمام می‌شود صدای فرهاد از بلندگوها می‌زند بیرون! ما همه گیجیم! فرهاد مگه غیرمجاز نیست؟

کار ساره است! ما ساره صدایش می‌زنیم، در نسل‌های بعدی مدرسه همه می‌گفتند خانم کرمی! این را وقتی فهمیدم که در همان مدرسه درس می‌دادم. من هم همان سال‌ها هیچ‌وقت ساره صدایش نکردم! مثل حالا که در شرکت هیچوقت خانم نوذر را ناناز صدا نمی‌کنم. مثل خیلی وقت‌ها که به هانیه که پی ام می‌دادم می‌گفتم: خانم میرزایی!

کار ساره است! به مدیر جدید گفته که موسیقی مجاز است! مدیر جدید یا واقعاً باور کرده یا هم ترسیده که نکند اگر پافشاری کند که غیرمجاز است، لو برود که فرهاد را می‌شناسد. صدای فرهاد قلبمان را می‌شکافد. آشوب خفته را پخش می‌کند در صورت‌هایمان!

تا خود شب در خانه گریه می‌کنم! آنقدری که سر میز شام که اشک از چشمم می‌ریزد بابا دعوایم می‌کند! هرچقدر می‌خواهم عمق فاجعه را توضیح دهم نمی‌فهمند! همه‌ی آدم‌ها تجربه‌ی تمام شدن یک مقطع تحصیلی را دارند و هیچ‌کدام غمشان به عمق غم ما نیست. 

همان موقع‌ها با خودم قسم می‌خورم که روزی به این ساختمان برمی‌گردم! روزی برمی‌گردم و تمام آن سه سال را از دستان مهربان فرزانگان می‌گیرم! برمی‌گردم تا در خاطرات بیشتری سهیم باشم! برمی‌گردم تا با همین ساختمان جوانی‌ام را هم قسمت کنم! برمی‌گردم مثل ساره! مثل مینا خالصیان، مثل هدی عاطف یکتا، مثل سارا احمدیان، مثل شیرین هوشمند ... مثل تمام آن‌هایی که جوانی‌شان را با نوجوانی‌های ما در گوشه گوشه‌ی راهنمایی با رضایت کامل گذاشتند و هر بار که بروند آنجا طعم خوشایند بستنی مگنوم‌هایی که از خانم کاظمی می‌خریدیم، و طعم خوب نهارهایمان که صبح به صبح در ظرف‌های فلزی غذا در فرهای آمفی تئاتر می‌گذاشتیم را احساس می‌کنند. 

برمی‌گردم! درست پنج سال بعد برمی‌گردم و دو سال دیگر هم اضافه می‌کنم به تمام خاطراتم. ساختمان زرد و سبز چشمکی می‌زند! می‌دانم تمام سه سال را یادش است. می‌دانم امانت‌دار خوبی است. زیر لب بهش می‌گویم که آمده‌ام تا روزهای بیشتری را به امانت نزدش بگذارم...

#راهنمایی #فرزانگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۸
غزاله پ.

یکشنبه‌ی 4 هفته پیش شروع شد... دوباره یکشنبه است و این یک ماه 4 باری قاطی کرده‌ام! آخرش آن روز صبح که تمام شب را می‌دانستم قرار است حالم بهم بخورد، فهمیدم که سرطان معده گرفته‌ام! مامان که بیدار شد، گفتم که سرطان معده گرفته‌ام! گفت که کافی است دیگر!

 

من که از همان موقع که ایمیل پذیرشم را فرناندز برایم زد، گفتم که مثل آن است که دکتر بهتان بگوید تنها 6 ماه زنده‌اید! باور کنید در زندگی روزمره‌تان تغییری به وجود نمی‌آید! آن دنیا را هم بهشت و جهنمش را نمی‌دانم! فقط می‌دانم که نامش آمریکاست! حالا نامه پذیرش باشد یا سرطان معده! هردویشان به دنیای دیگری ختم می‌شوند که بهشت و جهنمش را نمی‌دانیم! نامش را هم همینطوری قراردادی می‌گذاریم آمریکا! حتی اگر سرطان معده باشد!

برای منِ آمریکا ندیده چه فرقی می‌کند که کجا آمریکا باشد! برای منِ آن دنیا ندیده چه فرقی می‌کند که آن دنیا کجا باشد؟!

دیشب که ظرف‌ها را شستم یادم آمد که خوابم را دیده بودی که سرطان دارم! گفتم تعبیر شد! البته گفته بودی که آخرش همه چیز کذب از آب درآمد! دیدم برایم کذب و غیر کذبش ( مخالف کذب چه می‌شود؟) فرقی ندارد! آخرش همه‌چیز ختم به دنیای دیگری می‌شود! اینقدر بی‌هراس از مرگ نبوده‌ام تاکنون! 

به تو که گفتم، جوابی ندادی! نامردی است اگر بگویم جوابی ندادی! یک علامت سوال خودش جواب بزرگی است! یک علامت سوال زدی و بعد دیگر هیچ نگفتی! صبح فکر کردم با گفتنش خودم را خواسته‌ام لوس کنم از دید تو! 

دیشب که ظرف‌ها را شستم دلم برای مامان تنگ شد! آنقدری که بغضم گرفت! منِ شش سال و پنج ماه و هشت روز تنها زندگی کرده‌ی مستقل، حالا بغضم می‌گیرد برای دوری مامان! شاید در ناخودآگاه یادم می‌افتد که سال دیگر یا در آمریکا هستم یا در دنیای دیگری که قراردادی می‌توانیم آمریکا صدایش کنیم! شاید شش ماه دیگر! شاید سه ماه دیگر!

بعد یادم آمد که تو خیلی وقت است که در آمریکا هستی! یا شاید در دنیای دیگری که قزازدادی می‌توانیم...!

باران‌های نم‌نم صبح و کیفیت اچ دی خیابان‌های تهران! انگار که داری در فیلم خارجی قدم می‌زنی! باران‌های نم‌نم و وعده‌های زیر لب من به گل نسا برای درست شدن کارها! وعده‌های پوچ من به گل‌نسای ناشناس برای درست شدن کارها!

باران‌های نم‌نم و دیدن محیا که خیلی بهش فکر می‎کنم اتفاقی در خروجی متروی مصلی! و توی ناشناسی که هرچقدر هم فکرت را بکنم در هیچ اتفاقی در خروجی هیچ مترویی زیر هیچ بارانی دیده نخواهی شد! مگر در دنیایی دیگر که باران‌هایش طور دیگر، متروهایش طور دیگر و تو هایش طور دیگری باشید/شند.

باران‌های نم‌نم و وعده‌های زیر لب من به گل نسا برای درست شدن کارها! وعده‌های پوچ من به گل‌نسای ناشناس برای درست شدن کارها!

بارون بارونه... زمینا تر می‌شه... گل‌نسا جونُم کارا به تر می‌شه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۷
غزاله پ.

 من حتی تو چش این سوپریا نگاه نمی‌کنم که یه وقت جو نگیردشون! بعد دختره اومد تو یهو! دختر دااااف با موهای اتو کشیده بلند، با شالی که افتاده رو گردن. پرید تو سوپر و بلند گفت: هِلوووووو :دی بعد در ادامه کمی لاس زد و یک بسته سیگار گرفت و گفت خدافـــــــــظ! و رفت!

 

بعد من تا خونه فکر کردم که من واقعاً آدم اجتماعی‌ای محسوب می‌شم؟ یا رفتارهای خارج از عرف ممکنه داشته باشم؟ 

یاد کامنت اون آدم ناشناسی افتادم که توی وبلاگم نصیحتم کرده بود که اجتماعی بودن با دیدی که من دارم چیز خوبی نیست! چون آدما رو نمی‌شناسم و بلاه بلاه بلاه...!

بعد من فکر کردم اگه این یارو از بچه‌های دانشگاه و دورو بریام باشه باید بدونه که من به جز 5-6 تا دوست صمیمی‌ام یا چند تا پسر سال پایینی که تی ای شون بودم و گاهی راجع به اپلای و درس و واحد و استاد حرف می‌زنیم، عموماً سعی می‌کنم کسی رو تحویل نگیرم! البته سعی نمی‌کنم! اصلاً اگه کسی جز دایره دوستان قابل اعتمادم نباشه نمی‌تونم! همینا هم کلی طول کشیده که...

مهم نیست کی باشه! مهم اینه که خوشحال نمی‌شم وقتی آدما نمی شناسن اصلاً منو!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۳
غزاله پ.

اصلاً مستقل از اینکه من چقدر دلم نمی‌خواست دیروز برم بیرون یا اینکه اصلاً دلم نمی‌خواد با کسی دو نفری برم بیرون، مگر دوستان خیلی صمیمی یا شاید در موقعیتی فرد خاصی اگه باشه، ولی عاشق باحال بازی‌های خودم و فرنوش بودم! 

 

من نمی‌فهمم چرا پسرا نمی‌فهمن یه چیزایی رو! یعنی اولاً وقتی یکی بهتون گفت نمی‌خواد باهاتون بیاد بیرون یعنی نمی‌خواد! قطعاً بعد یک هفته و یک ماه و یک سال هم نظرش عوض نمی‌شه! وقتی یکی یه بار پیچوندتون و دو بار و سه بار و ده بار پیچوندتون، دیگه تهش اگه بفهمه دم دری شاید مجبور شه بیاد ببیندت ولی آخه به چه دردت می‌خوره وقتی طرف دلش اصلاً نمی‌خواد... تا الآنم اکه محکم نکوبیده تو صورتت که نمی‌خوام برم باهات بیرون، برا این بوده که دلش سوخته شخصیتت خرد شه! 

در مورد شخص من اگه یه بار بهانه آوردم و گفتم نمی‌شه شاید واقعاً نمی‌شده ولی اگه دفعه دوم پیچوندم یا دلم نمی‌خواد ببینمت یا اگه راست گفته باشم، خودم پی شو می‌گیرم! اینقدر شعور رو دارم!

بالاخره تو این وبلاگ باید درس زندگی هم داد دیگه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۶
غزاله پ.

بابا یک جورهایی انگار که اضطراب داشت! از این سمت خانه می‌رفت آن سمت و بعد با خودش می‌گفت که چرا بعضی چیزها را یادش رفته یا... من هم سر در گوشی! مسخ بودم! مسخ! بعد تازه به خودم آمدم! می‌خواستم نرود :( 

با خودم گفتم نباید اصلاً می‌آمدند تهران این دم آخری! نباید این همه می‌دیدمشان! دارم دق می‌کنم! هنوز با دلتنگی مامان کنار نیامده بابا هم دارد می‌رود! من چطور قرار است بروم کیلومترها آن طرف تر! یک جوری که احتمال دیدنشان شاید تا 4-5 سال دیگر حتی 0 باشد! کاش این توافق ثبت نشده، دل سفارتی‌ها را به درد آورد و ویزای سینگل ندهند ... 

صبح که دستش را برد روی دستگیره‌ی در که برود آمدم از اتاق بیرون! گفت نخوابیدی؟ گفتم الآن بیدار شدم! لبخند زد و گفت مگه بچه‌ای؟ گفتم هستم! :) باز خداحافظی کردیم و رفت!

8:30 که زنگ زد به دروغ گفتم که داشتم لباس می‌پوشیدم! خواب بودم! ولی چون کلاً صدایم گرفته است نفهمید که خواب بوده ‌ام! خواب بودم و چند باری بیدار شده بودم و باز خوابیده بودم! خواب هیجان انگیزی می‌دیدم که اصلاً یادم نمی‌آید چه بوده فقط یادم می‌آید که دوست داشتم بقیه‌اش را هم ببینم! برای همین هم هی بیدار می‌شدم و می‌خوابیدم باز!

بعد دیدم که کارلا جواب داده و عذرخواهی کرده! خلاصه امر اینکه باز هم دیر آمدم شرکت! بابا هم رسید و نگرانی‌هایم خدا رو شکر که بی‌مورد بود.

فکر کنم دفاع که کنم بار زیادی از روی دوشم برداشته می‌شود... و آی توئنی که بیاید بار زیادی از روی دوشم برداشته می‌شود ... و وقت ویزا را که بگیرم بار زیادی از روی دوشم برداشته می‌شود ... و سفارت که بروم بار زیادی از روی دوشم برداشته می‌شود... و ویزایم که بیاید بار زیادی از روی دوشم برداشته می‎شود ... و بلیت که بگیرم بار زیادی از روی دوشم برداشته می‌شود و ... و پایم که برسد آمریکا بار زیادی بر روی دوشم گذاشته می‌شود! برابر با تمام بارهایی که تمام این مدت از روی دوشم برداشته شده بود! و به این قضیه می‌گویند قانون پایستگی بار بر روی دوش!!! 

شاید فیزیک 1 و 2 دانشگاه را خیلی افتضاح پاس کرده باشم! اما دست کم در دبیرستان همیشه فیزیکم خوب بوده است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۴
غزاله پ.

لعنتی! صدای ضعیفم را می‌گویم! تا 3 روز متوالی رفتم برج دوباره گرفت و مرا سایلنت کرد :)

 

لعنتی! خانم مسئول تحصیلات تکمیلی را می‌گویم! جواب کیانا را بلافاصله داده و هیچ ایمیلی به دست من نرسیده است!

لعنتی! پایان‌نامه‌ام را می‌گویم که حسش نیست!

لعنتی! استاد جدیدم را می‌گویم که حالا آفر داده که تابستان بیا من فاند هم دارم! بعد من همه اش شکل مامان میاید تو ذهنم که دلم چقدر تنگ بشود! اصلاً خاک بر سرم! همین الآن هم که این را می‌نویسم، دماغم می‌سوزد.

لعنتی! برج میلاد را می‌گویم! با این برنامه‌ای که گذاشت باعث شد دلم برای زینب و فاطمه و فائزه و مهرانگیز و همه بقیه خیلی تنگ شود! اصلاً عادت کرده‌ام که هر روز تا رسیدم ببینم که آقای شعبانی نشسته آنجا، بعد بازی‌ها را می‌چینیم با بقیه بچه‌ها. بعد رئیس می‌آید کم و کسری‌ها را با خودش میاورد مثلاً کاغذ که تمام شده و لیوان و اینجور چیزها!

لعنتی! دلتنگی‌های از الآنم را می‌گویم! حالا دیگر ممکن است هر کدام از این آدم‌ها را تا آخر عمر نبینم :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۲
غزاله پ.

دیگه با صحبتی که عقیل کرد مطمئن شدم که آخر خط همون ایمز هست :) ولی الآن با یه آفر جدید تو سایت هی دارم دعا می‌کنم که پانیگراهی برگرده و مثل قبل باهام خوب بشه و ...

 

شایدم واقعاً ایمز به نفعم باشه!

عید امسال با کار زیاد و مریضی شروع شد! همین روزا عوکی می‌کنم آیوا رو ... همین روزا ولی کاش پانیگراهی جواب بده! جواب بده و من عاقبت به خیر شم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۱۰
غزاله پ.