خرداد 83 است. ما سوم راهنمایی هستیم! مدیر مدرسه یک ماهی میشود که عوض شده! حالا مدیر مدرسه یکی از ناطمهای قبلی مدرسه است و این موضوع ما را به عنوان ارشدهای مدرسه که چند ماه دیگر دبیرستانی خواهیم شد آزار میدهد. احساس مالکیت آن سقف سبز! نباید میگذاشتیم اینطور شود! این سومین مدیر مدرسه در طول سه سال تحصیلمان است! شاید تنها دوره ای هستیم که 3 مدیر متفاوت را تجربه کردهایم! یک سالی میشود که مقنعههای مشکی سر میکنیم چرا که سومی شدهایم! یکی از اوجهای زندگانی!
اردوی خارج شهر پایان دوره راهنمایی برای ورودی ما کنسل شده است! ما همه این چیزها را از چشم مدیر مدرسه میبینیم! با یک اردوی نیمروزی سر و ته قضیه را هم آوردهاند. اگرچه ته دلم آشوب است اما فکر میکنم جدا شدن از راهنمایی آنقدرها هم سخت نیست! قبلتر ها نوشتههای بچههای دبیرستان را در نشریه خواندهام که حتی از مدرسه فرار کردهاند تا سری به راهنمایی بزنند!
همه خوبیم و خوش و کمی آشوب! شوخی میکنیم و سر به سر هم میگذاریم و هی به همدیگر یادآوری میکنیم که آخرین روز است. ته دلم امید دارم که برخلاف تمامی ساختمانهای شهر، در و دیوارهای زرد و سقف سبز مدرسه، آلاچیقی که در دورهی ما ساخته شد یا همان کلبهای که فقط یک بار داخلش را دیدم و ساره آنجا بود، خاطرات ما را در خود نگه میدارند. امید دارم که ساختمان مدرسه، در و دیوار هایش دلتنگمان میشوند. امید دارم که تمام نوجوانیمان در زیر سقف مدرسه حفط میشود. امید دارم که یک روز همهمان بر میگردیم و زیر عکس ابوعلی سینا و زکریای رازی مینشینیم و نهار میخوریم و گاهی هم بی فرهنگی مان عود میکند و بطریهای نوشابهمان را پرت میکنیم به سمت دانشمندان فاخر مملکتمان تا ببینیم چه کسی میتواند بالا تر بزند! یکهو داد خواهیم زد: خورد تو دماغش برای تو خورده بود به ریشش! من بالاتر زدم! امید دارم که یک روز برمیگردیم و آن ساختمان تمام کودکیهای فراموش شدهمان را تقدیممان میکند. تمام خاطراتی که به امانت نگه داشته است...
روز آخر سوم راهنماییاست و اگر چه ته دلم آشوب است ولی به نظرم موضوع آنقدرها هم بزرگ نیست! صد بار حلقه میزنیم، دست در دست، به یاد تمام جشنها، روزهای بارانی و خاطرات سه سال، گل گلدون من شکسته در باد میخوانیم و کلی سرود ملی! میخوانیم و می چرخیم و ته دلهایمان میلرزد.
روز آخر سوم راهنمایی است و اگرچه دستهایم در گرمای خرداد سرد شده است اما به نظرم جدایی از راهنمایی آنقدر هم کار سختی نیست!
بعد آن عقربهی لعنتی میچرخد و روی آن عدد لعنتی میایستد!بعد آن صدای لعنتی میآید. همان ساعت دوستنداشتنی 3 برای مایی که همیشه مدرسه را به خانه ترجیح میدادیم! همان صدای زنگ که برای آخرین بار در دوران راهنماییمان میزند. همان صدای ناقوس مرگ! تازه میفهمیم چه بر روزمان آمده! تازه آشوبها از دلمان به چشمانمان هجوم میآورد. تازه دستان سردمان یخ میکند. تازه همدیگر را در آغوش میگیریم! هرکداممان ممکن است به دلیلی در دبیرستان نباشیم! هرکداممان ممکن است در دبیرستان باشیم و در یک کلاس نباشیم! هرکداممان ممکن است در دبیرستان به خوشحالی راهنمایی نباشیم. همدیگر را در آغوش میگیریم و گریه میکنیم. دلارام ... کیانا ... هانیه ... آزاده... پریا....! قبلتر ها پیش میآمد که در غم و شادی همدیگر را در آغوش بگیریم... پیشترها پیش میآمد که وقتی همدیگر را در آغوش میگیریم با تمام قوا شانهی فرد مقابل را گاز بگیریم و بخندیم! پیش میآمد که خیلی کارها کنیم که نشان از شیطنتمان داشته باشد. ولی این اشکها زیادی واقعی است. صدای زنگ که تمام میشود صدای فرهاد از بلندگوها میزند بیرون! ما همه گیجیم! فرهاد مگه غیرمجاز نیست؟
کار ساره است! ما ساره صدایش میزنیم، در نسلهای بعدی مدرسه همه میگفتند خانم کرمی! این را وقتی فهمیدم که در همان مدرسه درس میدادم. من هم همان سالها هیچوقت ساره صدایش نکردم! مثل حالا که در شرکت هیچوقت خانم نوذر را ناناز صدا نمیکنم. مثل خیلی وقتها که به هانیه که پی ام میدادم میگفتم: خانم میرزایی!
کار ساره است! به مدیر جدید گفته که موسیقی مجاز است! مدیر جدید یا واقعاً باور کرده یا هم ترسیده که نکند اگر پافشاری کند که غیرمجاز است، لو برود که فرهاد را میشناسد. صدای فرهاد قلبمان را میشکافد. آشوب خفته را پخش میکند در صورتهایمان!
تا خود شب در خانه گریه میکنم! آنقدری که سر میز شام که اشک از چشمم میریزد بابا دعوایم میکند! هرچقدر میخواهم عمق فاجعه را توضیح دهم نمیفهمند! همهی آدمها تجربهی تمام شدن یک مقطع تحصیلی را دارند و هیچکدام غمشان به عمق غم ما نیست.
همان موقعها با خودم قسم میخورم که روزی به این ساختمان برمیگردم! روزی برمیگردم و تمام آن سه سال را از دستان مهربان فرزانگان میگیرم! برمیگردم تا در خاطرات بیشتری سهیم باشم! برمیگردم تا با همین ساختمان جوانیام را هم قسمت کنم! برمیگردم مثل ساره! مثل مینا خالصیان، مثل هدی عاطف یکتا، مثل سارا احمدیان، مثل شیرین هوشمند ... مثل تمام آنهایی که جوانیشان را با نوجوانیهای ما در گوشه گوشهی راهنمایی با رضایت کامل گذاشتند و هر بار که بروند آنجا طعم خوشایند بستنی مگنومهایی که از خانم کاظمی میخریدیم، و طعم خوب نهارهایمان که صبح به صبح در ظرفهای فلزی غذا در فرهای آمفی تئاتر میگذاشتیم را احساس میکنند.
برمیگردم! درست پنج سال بعد برمیگردم و دو سال دیگر هم اضافه میکنم به تمام خاطراتم. ساختمان زرد و سبز چشمکی میزند! میدانم تمام سه سال را یادش است. میدانم امانتدار خوبی است. زیر لب بهش میگویم که آمدهام تا روزهای بیشتری را به امانت نزدش بگذارم...
#راهنمایی #فرزانگان