پس از طلوع

۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خیلی روز قشنگی بود امروز. یه جوری قشنگ که با ته توان صدام تو ماشین داد زدم: چقدر قشنگه امرووووز! 
حدود چهار ساعت هم رانندگی کردم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۰ ، ۲۳:۵۱
غزاله پ.

هرچی فکر کردم دیدم دیگه لزومی نداره تو پیش از طلوع و صبح تاریک گیر کنم! بالاخره که صبح می‌رسه و خیلی چیزا روشن می‌شه! بالاخره که زندگی آدما می‌گذره و دوره‌های جدیدی تجربه می‌کنن! بله! اینجا قبل‌ترها پیش از طلوع بود اما حالا خیلی چیزها عوض شده! حالا خورشید زندگی من طلوع کرده و من پس از طلوع رو تجربه می‌کنم ☺️ یک صبح روشن... 

سلام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۲
غزاله پ.

زندگی به اون آسونیام که فکر می‌کردم نبود، نیست، نبود، نیست، نبود، نیست! حتی اگه هیچوقت فکر نمی‌کردم آسون باشه ولی باز!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۵:۱۸
غزاله پ.

واسه من اینطوریه که اگه واقعا به به چیزی باور نداشته باشم و نتونم پاش وایستم اون حرفو نمی‌زنم! می‌دونم حرفام بار دارن! می‌تونن آدما رو تحت تاثیر قرار بدن! این تاثیر می‌تونه گاهی خیلی زیاد باشه تو زندگی‌شون و وقتی بزنم زیر حرفم یا گم و گور بشم خیلی اون آدما رو بشکنه! سعی می‌کنم این حداقل کاری که می‌تونم رو در قبال آدما بکنم! سعی می‌کنم تحت تاثیر قرار دادن اولیه‌م و مورد توجه قرار گرفتن اولیه‌م اونقدر برام جذاب نباشه که بتونم با باورا و اعتماد یکی دیگه بازی کنم! می‌دونی که چی می‌گم؟ حتی اگه قراره بی‌تفاوت و خشک بنظر بیام بذار بیام مادامی‌ که واقعا نمی‌میرم برا طرف چرا باید بنظر بیاد که خیلی درگیرم مثلا؟ که چی بشه آخه؟ 

چقدر متناقض‌ن آدما! چقدر امروز و دیروزشون با هم فرق داره! چقدر سلام و خدافظشون با هم فرق داره! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۴:۲۲
غزاله پ.

دیدی مثلا رژیمی٬ به خودت قول دادی دیگه همبرگر چرب و چیل بیرون رو نخوری٬ بعد یه اتفاق خیلی بدی میفته٬ دلت بدجوری می‌گیره یا حالا هرچی و فکر می‌کنی درسته که خط قرمزه ولی واقعا برای از بین بردن این حال بد باید رد کرد این خط قرمز رو! یا مثلا پامیشی برای خودت به یاد بچگیات بستنی می‌خری و می‌گی خب دیگه بهونه نگیر! بستنی بخور! همه چی درست می‌شه!
یا سیگارو ترک کردی ولی دیگه کارد می‌خوره به استخونت و می‌گی امشب یه نخ می‌کشم... یا می‌گی دیگه با فلانی حرف نمی‌زنم و یه جایی اینقدر همه چی سخت و تلخه که می‌گی چی شیرین‌ش می‌کنه... حرف زدن با یه آدم ممنوعه! با یکی که دیگه قرار نبود باهاش حرف بزنم... 

یه وقتایی اینقدر حالت بده که به خودت می‌گی قربونت بشم! خوب شو تو اصلا هرچی ممنوعه ست برات آزاد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۰۶:۰۵
غزاله پ.

یخ می‌کردی! می‌دیدمت که یخ می‌کردی. دست خودت نبود! یک جور مریضی بود شاید! یکهو انگار از یک جایی شروع می‌شد! از نوک انگشتان‌ت مثلا! یا شاید از قرنیه‌ی چشمان‌ت! از یک جایی شروع می‌شد یک قسمتت یخ می‌بست و مثل آب صفر درجه ای که یک تکه یخ بیندازی تویش و یخ ببندد این یخ مسری حرکت می‌کرد و آرام آرام تمام وجودت٬ تمام جسمت٬ قلبت٬ روحت و هرچیزی که داشتی و نداشتی را اشغال می‌کرد. می‌گفتم‌ت! پخش می‌شد این یخ در جای جای وجودت! من آن موقع‌ها لمس‌ت هم کرده بودم! دمای صفر درجه نداشتی ولی مثل یخ خشک و سخت و منجمد بودی. انعطاف‌ناپذیر ترین! بهترین تعریف از انجماد! چشم‌هایت! چشم‌هایت یک جوری یخ می‌بست که اگر مستقیم درشان نگاه می‌کردم چشم‌هایم که هیچ قلبم هم یخ می‌بست. دروغ نمی‌گویم یک لایه یخ مثل تمام یخ‌های آسیب‌پذیر روی دریاچه‌ی نزدیک خانه‌م در ایمز٬ می‌آمد می‌نشست روی قلبم! فلبم به تپش بعدی این لایه رو می‌شکاند٬ اما می‌لرزید! بیخود نبود که در تمام آن روزها من بارها و بارها احساس کردم که قلبم به سان گنجشک کوچکی که از سرما می‌لرزد٬ از سرمای نگاه‌ت و سرمای یخی که دورش را می‌گرفت٬ می‌لرزید! قلب بیچاره‌ام! دکترها گفتند بهش می‌گویند هارت پالپیتیشن! گفتند باید نوار قلبی بگیرند ولی آن وقت‌ها دیگر قلبم نمی‌لرزید! گفتند باید قلبم مونیتور شود ولی در تمام دو هفته‌ی وصل بودن سیم‌ها لایه‌ی یخ روی قلبم ننشست و قلبم نلرزید! گفتند باید اکو شود! و در تمام طول اکو آن تیر یخ به قلبم نخورد و قلبم نلرزید! گفتند سالم است! فقط مدلش اینطوری‌است که از بقیه‌ی قلب‌ها بیشتر می‌تپد! بیشتر می‌زند! بیشتر می‌فهمد! بیشتر می‌دود و بیشتر... و بیشتر می‌لرزد! 
یکجور بیماری بود شاید! اما من بارها به چشم دیدم که از قسمتی از وجودت شروع می‌شود و می‌دود به همه جای بدنت! می‌دیدم که به سرعت خون در رگ‌هایت٬ یخ می‌دود درشان! می‌دیدم! می‌دیدم! می‌لرزیدم‌! می‌ترسیدم! و من سال‌ها بود که اینطور نترسیده بودم! ترس از گم شدن در شلوغی! ترس گم شدن در یخبندان... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۲۲:۳۱
غزاله پ.

می‌خواهی راز قدرت مرا بدانی؟

هیچ‌کس

مطلقا هیچ‌کس

و هیچ‌وقت

مطلقا هیچ‌وقت

مرا دوست نداشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۵
غزاله پ.

اصولا باید اینطوری شروع بشه که « بعد یه روز بیدار می‌شی و می‌بینی...» ولی خب اینطوری شروع نمی‌شه! اینطوری شروع می‌شه که یه روز وقتی خسته و بهد از یه روز خیلی شلوغ دراز کشیدی که بخوابی و خاطرات خوب و بدت هجوم میارن که بشن قصه‌ی شب‌ت، به خودت میای و خدا رو شکر می‌کنی واسه همه‌ی کسایی که یه روزی زخم زدن به زندگی‌ت و الان نیستن! خدا رو شکر می‌کنی برای همه‌ی روزای پر تنش‌ای که بهت هدیه دادن و الان دیگه نیستن که همه اون حسا رو باعث بشن باز تجربه کنی. تازه می‌فهمی چقدر ناشکری کردی هربار که مرورشون کردی! هربار که بزرگ‌شون کردی تو ذهن‌ت، هربار که وزن دادی بهشون، هربار که مموری اختصاص دادی بهشون، هربار که اشک، غم، ترس، بیخوابی کشیدی سرشون! تازه می‌فهمی چقدر بدی کردی به خودت که اصلا راشون دادی تو زندگی‌ت، تو حریم‌ت، تو زندگی خصوصی باارزش‌ت! یه لبخند رضایتمندامه می‌زنی، چشماتو باز می‌کنی و از هرجایی که بتونی بلاک‌شون می‌کنی! واقعی و مجازی و ذهنی و همه‌چی! برای همیشه هرچیز مرتبط بهشون رو بلاک می‌کنی و وجودت رو پر(تر) می‌کنی از آرامشی که از خودت دریغ کرده بودی! :)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۳
غزاله پ.

چرا دیگه نمی‌تونم مثل قبلنا بنویسم؟ چرا دلم برای قبلنا تنگ شده و چرا دلم می‌خواد زودتر این روزا بگذره که یه چیزایی حل بشه؟ چطور در عین حال گاهی فکر می‌کنم که شاید این روزا بی دغدغه‌ترین روزای زندگیمه که باید قدرش رو بدونم؟ چرا پر از تناقضم؟ پر از سردرگمی... 

 

تد لسو می‌بینم این روزا و توصیه‌ش می‌کنم به همه! علی‌الخصوص کسایی که کارای لیدری یا مدیریتی دارن و می‌خوان داشته باشن...
 

پ ن : خانومه تو فیلم گفت با خواهران میلک قرار داریم که ۲.۹ درصد سهام رو دارن. آقاهه گفت من باهاشون صحبت می‌کنم که کاهش بدیمش به ۲٪ اونوقت بتونیم شیر دو درصد صداشون کنیم! هار هار هار! دیسگاستینگ هم نبود بنظر کسی! تازه تو همون شیتز کریک هم دختره گفت اسمت چیه؟ اون یکی گفت تنسی! موقع خدافظی گفت خدافظ تالاهاسی :))) خب چراااا؟ آدما بین خودشون هزار تا شوخی دارن با در و دیوار و زمین و زمان! چرا می‌خواستیم همه چیو سخت کنیم آخه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۵
غزاله پ.

بیدار می‌شم وقتی اصلا دلم نمی‌خواد بیدار شم. یادم میفته خوابش می‌دیدم. بهم گفت خیلی دلش برام تنگ شده. باهاش دعوا کردم و بحث کردم. رفت اونور. به خودم تشر زدم که آقا جون چرا دعوا می‌کنی وقتی قراره خودت پشیمون بشی و اون دیگه درست نشه. رفتم سمتش داشت پیتزا می‌خورد ولی آروم بود و مهربون. گفتم بهش دلم می‌خواد بریم فلان کافی‌شاپ کیک بخوریم. خندید گفت آها پس شیرینی خونت کم شده که بداخلاقی. بریم.

----

بیدار شدن پنجشنبه صبح‌ها از صد تا فحش بدتره. اگرچه چند روزه که همون حدود هشت بیدار می‌شم و کل روز خسته‌م. هی تو تخت وول می‌خورم تا می‌بینم ۹:۱۰ دیقه شده. زود حاضر می‌شم صبحانه درست می‌کنم ولی ۹:۳۰ می‌شه و آفیس آور شلوغ امروز شروع می‌شه. صبحانه می‌مونه رو کابینت تا وسط مسطا بدوم و دو تا لقمه بخورم. 
از ۱۱ دیگه کسی نمیاد. دراز می‌کشم رو تخت و فکر می‌کنم وااای چطوری برم سر کلاس ساعت یک. در عین حال خدا رو شکر می‌کنم که پلن نهار امروز کنسل شد. 
ساعت ۱۲:۳۰ قانع می‌شم که برم دانشگاه. ساعت ۱۲:۴۰ هنوز دارم جوراب می‌پوشم. پیرهنی که دیشب خریدمش رو می‌پوشم. فکر می‌کنم این پیرهنه شبیه پیرهنای کمدشه. چهارخونه و رنگی رنگی. کفش قهوه‌ای ها رو می‌پوشم و میام جلو آینه ولی قشنگ نمی‌شه. می‌رم سراغ کتونی مشکیا چون حس کفش خانومانه ندارم با این خستگی. میرم کلاس گرم ساختمون قدیمی. پر از دانشجو. سر آفیس آور تازه فهمیدم بعضیاشون چقدر شوت می‌زنن. خیلیا! خیلی عمیق یعنی!
لپتاپ رو روشن می‌کنم فقط ۲۰٪ شارژ دارم. لعنت بهش. شارژر لپتاپ رو جلسه پیش تو همین کلاس جا گذاشتم. امیدوار بودم که پیداش کنم که نبود. لپتاپ رو می‌بندم و می‌گم امروز می‌خوایم رو تخته کد بنویسیم. آخر کلاس همه‌ش رو تایپ می‌کنم و ران می‌کنم. همین کارو هم می‌کنم. وای که چقدر خسته‌ام! تموم می‌شه و من نمی‌تونم مثل هر پنجشنبه بپرم تو پارکینگ و برگردم خونه. با پائول قرار دارم تو آفیس. می‌کشم خودمو تا ال جی آر سی. پائول نمیاد! ایمیل میدم! میاد! بهم می‌گه این مونیتور و کیبورد و ماوس جدید چطوری کار می‌کنن و چطوری شارژ می‌شن. می‌ره! میام خونه. برای چندمین روز متوالی کباب در فرم همبرگر. می‌چسبه. صبح دو تا جوش جدید زدم از اثرات چهار تا کراسان دیروز. صبح به خودم می‌گم آقا جون! نخور! کراسان باعث می‌شه جوش بزنی! نخور. جعبه کراسان ها رو می‌ذارم تو بالاترین کابینت. 
دراز می‌کشم و فکر می‌کنم اگه میتینگ با خانومای دپارتمان نداشتم الان راحت راحت راحت می‌خوابیدم...
چقدر خسته‌ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۳:۳۳
غزاله پ.