پس از طلوع

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهار روز دیگر آخرین روز ایران ماندنم خواهد بود! پنجشنبه است و مسخره ترین اتفاق ممکن این است که پنجشنبه ی آخر ایرانت را بروی شرکت تا کارهای عقب مانده و اینها را راست و ریس کنی!

شرکت خالی ست! رئیس اما هست! آقای رسولی اما هست! آقای جوان اما هست! دیگر نمی بینمشان! در شرکت سرچ می کنم علایم اوریون را! یک هفته است که سخت نفس می کشم! حالت تهوع دارم! و چیزی قفسه سینه ام را فشار می دهد! دیروز! همین دیروز به محمدرضا گفتم که فکر می کنم قرار است بمیرم! می خندد و مسخره ام می کند که نه تورو خدا! بیا و فکر کن که همیشه زنده می مونی! معلومه که قراره بمیری!

شرکت تاریک! سالن خالی! شرکت انگار که آماده باشد برای وداعی! عکس می گیرم! ظهر مامان این ها می آیند دم شرکت دنبالم! عکس می گیرم!

چمدان ها هر روز به شکل جدیدی بسته می شوند! دایی یونس کمک می کند! و عصر پنجشنبه در کرج٬ در خانه ی دایی اسماعیل می گذرد! با عکس هایی که مدام و مدام می گیریم! می دانیم فرصت کم است!

چهار روز دیگر آخرین روز است!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۲
غزاله پ.

چهارشنبه روز آخر کاری بود و روز استعفا. روز خداحافظی و دیدن بچه هایی که خیلی شان به لطف بین التعطیلین نبودند در شرکت! عصر هم قرار داشتیم با محمدرضا!

محمدرضا! از همان آدم هایی بود که نمی فهمیدی چه شد که دوست شدید! چشم باز می کردید و می دیدی کلی راجع به کتاب ها و شعرهای خوب حرف زده اید و "مرشد و مارگاریتا" اش یک سال است که دستت مانده! همان مرشد و مارگاریتایی که آخرین روزهای نود و سه ات را ساخت!

سایت آمار! همان قسمتی که محمدرضا می گوید : تا حالا نیومده بودی؟ و بعد می گوید که خوب شد قبل رفتنم یک جاهای جدیدی در دانشکده را هم شناختم :) 

بعدش هم نشستن در گوشه ای و خوردن آب آلبالو، آخرین آب آلبالوی دانشکده است....

بعدش هم قدم زدن است در انقلاب! به دنبال کتابی! و کتابی که هدیه اش می دهد بهم! کتاب شعر برادرش! و کتابی که می گوید " اگه قول میدی ببریش یه کتاب دیگه هم می خوام بهت بدم!" قول می دهم! کتاب در هیچ جا پیدایش نمی شود! تا در نهایت مرد مسن عجیب و غریبی است که می پرسد: روزی که برف سرخ از آسمان ببارد، چه خواهد شد؟؟؟

محمدرضا می گوید: بخت سیاه اهل قلم سبز می شود!

مرد مسن می رود که کتاب را پیدا کند! محمدرضا کتاب را از قفسه بیرون می کشد! تنها همین یک کتاب باقی است! همین یک بار که شاید روزی برف سرخ از آسمان ببارد!

آخرین مقصد متروی انقلاب است! خداحافظی با دوست خوبی که کتاب می فهمید، شعر می دانست، موسیقی می نواخت!

عصر است و خانه و انتظار برای آخر هفته! برای آخرین آخر هفته! :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۵
غزاله پ.

نفس!

نفس مهم ترین چیز است! و روز سه شنبه ای که تعطیل رسمی است با سخت نفس کشیدن می‌گذرد! درد مسخره‌ی قفسه سینه! فکری در سر! خستگی در تن! بدون حسی در دل! من از این درد بی معنی در زمان نفس کشیدن بیزارم! انگار که وزنه ای بر قفسه سینه ام برای ساعت زیادی گذاشته باشند... بیشتر روز در خواب و خستگی می‌گذرد! در خانه! و مامان است که چمدان‌ها را پر و خالی می‌کند... 

کیانا در راه ایمز است... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۵
غزاله پ.

روزها در مرور کابوسی عجیب و انتظار و دوندگی می‌گذرد!دوشنبه، هفت روز مانده به آخرین روز ماندنم، در گرفتن پاسپورت، در گرفتن دانشنامه، در پیگیری خسته کننده ی کارهای کارشناسی ارشد، در چشمهایی که خیره می‌ایستد! در فکری که در سر جا خوش می کند، در نهار رستوران بلوار با فرزانه و آذین می گذردو در نصیحت‌های آذین کوچک و مخالفت‌های فرزانه و مرور خاطرات من! در اینکه کاش می‌شد مثل آذین فکر کرد! مثل آذین دید! خوش بینانه! خوب! 

فکر ندیدن فرنوش است که ساعت چهار و نیم مرا به شرکت می‌کشاند! با جعبه ی شیرینی! با همکارانی که جمع می‌شوند! با هدیه‌ای که دوستش دارم زیاد! در دلتنگی هایی که قوت می گیرند! 
در خانه! در خستگی‌هایم! در چمدان‌هایی که بسته می‌شوند! در روزهایی که شمرده می‌شوند!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۸
غزاله پ.

منفی هشتم در شوک و چیزی شبیه به بیماری گذشت! خواب دم صبح و بیداری بعد از یک ساعت. حالت تهوع لعنتی و فکری که راحتم نمی‌گذاشت! نمی‌گذارد!

به لطف برق‌های رفته در شرکت، یک ساعتی خوابیدم! کولر لعنتی هم که خراب شد! فردا باید روز پاسپورت و دانشنامه باشد! 

منفی هشت، در انتظار اتمام خاطره‌ای، در انتظار رسیدن مدارکی، در انتظار درست شدن کولر، در انتظار رسیدن مامان و بابا، و به طور کلی در انتظار گذشت...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۸
غزاله پ.

شنبه و کار اداری فارغ التحصیلی و دانشنامه و فرزانه که دانشگاه است و با هم املت و شنیتسل می‌زنیم در ایرج! املت لعنتی حال بهم زن با کاهو ها و خیارشورهایی که باید به بدترین شکل ممکن غربال شوند!

اعضای کادر اداری آموزش دانشکده که اعصاب خرد می‌کنند و بس! آقای میرهاشمی که صبور و پیگیر و کمی عصبانی است و آقای جواهری که درک می‌کند و مهربان است! 

صبح که وارد دانشکده می‌شوم به دنبال دانشنامه و نام سخنران ای است که توجهم را جلب می‌کند! افشین! آن هم در ایران! همان افشین ای که هیچوقت صمیمی نبود اما دوستش داشتم! اینکه عالی بود و خاکی! اینکه همیشه دست تکان می‌دادیم! 

دانشنامه‌ی گم شده را پیدا می‌کنم و می‌ماند امضای رئیس دانشگاه! می‌گویند فردا یا پس فردا می‌رسد! درست مانند پاسپورت! که فردا یا پس فردا می‌رسد و بیش از هر چیزی S بر روی انتری اش است که ناراحتم خواهد کرد! فارغ التحصیلی هم آخرین نامۀ مربوطه‌اش به لطف آقای جواهری درست شد! 

عصر بود و کافه‌ای که دیر رسیدم و فائزه و عاطفه و زینب دوست‌داشتنی! کافه‌ای که همه چیزش خوب بود جز منویش و کیفی که بررویش نوشته است: گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن شادانم...

و پیغامی که می‌رود تا تخریب کند!

و بردیایی که پشت تلفن خداحافظی می‌کند...

افشین‌ای که نتوانسته‌ام سلامی کنم و او هم می‌رود!

شمارش معکوسی که تک رقمی می‌شود... 

و ترسی که ناراحتم می‌کند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۶
غزاله پ.

بابا امروز صبح می‌رود تبریز! یکتا امروز صبح می‌رود به امریکا! با اینکه ویزایمان همزمان صادر شد ولی یکتا خوب جنبید! بابا می‌رسد! من فیلم می‌بینم! من با فرزانه تجریش قرار می‌گذاریم! من دیر می‌کنم! من با خانم کره‌ای در مترو انگلیسی صحبت می‌کنم! خانم کره‌ای به من می‌گوید که چقدر خوب انگلیسی صحبت می‌کنم! به قرار می‌رسم! تجریش را سرازیر می‌شویم پایین و ماجراجویی امروزمان ما را به موزه‌ی سینما می‌کشاند! به کتابفروشی حوض نقره! به کافه ویونا! به پیاده‌روی تا خانه‌ی فرزانه اینها! به ادامه‌ی پیاده روی تا ونک و هواست که به تاریکی می‌رود و بی آر تی شلوغ شلوغ که دخترانی در آن سلفی می‌گیرند و جیغ شادی سر می‌دهند! جمعه است و خسته‌ام و چشم انتظار! سخت می‌خوابم!

10 روز دیگر می‌شود بیست و ششم مرداد! آخرین روزی که خورشیدم در ایرانم طلوع و غروب می‌کند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۳
غزاله پ.

پنج‌شنبه است! اگر همه چیز طبق روال بود تمام این روز باید در هواپیماها و فرودگاه‌های مختلف سپری می‌شد! حالا در خانه سپری می‌شود! یازده روز دیگر! تنها یازده روز دیگر فرصت برای دیدن زادگاه، برای دیدن دوستان زادگاه هست! آخرین روزی است که با بابا در خانه هستیم! فردا می‌رود و وقتی برگردد مامان هم اینجا خواهد بود! می‌ترسم! هرچه نزدیک تر می‌شوم بیشتر دوستشان دارم! بیشتر نگران‌شان می‌شوم!

با این حال کیومرث، دوست سربازم که اس ام اس می‌دهد، برنامه‌ای سه نفره برای شام در پیشخوان می‌چینیم! بردیا روزشمارش حالا به دو رسیده! بامداد یکشنبه به آمریکا خواهد رفت! به دنیای دیگر! 

حرف حرف حرف از امریکا و سربازی و خیلی چیزها! قدم می‌زنیم تا خانه و بعد خداحافظی! بردیا را معلوم نیست دیگر کی ببینم! اما دیدار بعدی ای پیش از رفتنش در کار نخواهد بود! کیومرث را معلوم نیست کی ببینم! شاید شنبه ی بعدی در بام تهران!

یک دنیا تلخی! یک دنیا خاطره است در این روزها!

در این شمارش معکوس!

در این شمارش معکوسی که می‌رود تا یک رقمی شود، می‌رود تا به صفر برسد!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۳
غزاله پ.

استتوس سایت واشینگتون بالاخره به ایشود تبدیل شد! این یعنی که ویزا در پاسپورت عزیزم که مدتی است از هم دوریم، زده شده است! عصر گودبای پارتی آقای همکار بود! همان که یک وقت‌هایی خیلی رو اعصاب بود! همان که امیدوارم هیچگاه اینجا را نخواند! همان که باورمان نمی‌شد یک روزی پول جمع کنیم برایش عطر بخریم! همانکه قرار نبود روز قبل از رفتن من برود!

امروز طبق روزشمار قبلی باید 0 می‌بود! آخرین روز ماندن در ایران!

استتوس ویزا که ایشود شد نفس راحتی کشیدم! اگرچه با بازی‌هایی که در مسیر خورده‌ام تا پاسپورت نرسد، هیچ چیز را قطعی تلقی نخواهم کرد...

عصر در کافه‌ای در نوبخت گذشت و پنج دقیقه از حضورمان نگذشته بود که من و خانم همکار خودمان را لو دادیم که در شرف گودبای هستیم و شاید وقتی برای پارتی‌اش نماند!

دلم برای پویا! برای بچه‌ها، برای تمام یک سال و نیمی که گذشت تنگ می‌شود! اگرچه فکر فراتر از پویا، فراتر از وطن بود...

بابا خانه بود!

دلم برای این جمله هم تنگ خواهد شد!

12 روز تا... :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۰
غزاله پ.

روزشمار از سر گرفته شد! از همان جا که مانده بود! فقط انگار توقفی چند روزه لازم بود، انگار که زمان بایستد! انگار که زمان بفهمد که آماده نیستی هنوز! مهلتت می‌دهم! بازگرد! به مسیرت بازگرد!

بازگشتم! استرس‌های رفتن تبدیل به استرس‌های نرفتن شد! استرس‌های "اگر بمانم چه؟" ، "اگر هیچگاه نروم چه؟"، " اگر فالگیر لعنتی چیزی دیده باشد، چه؟"

بازگشتم به مسیر! 12 روز زمان ایستاد و آماده شدم! حالا 13 روز دیگر آخرین روز ایران بودنم خواهد بود! در سالگرد تولد پسردایی کوچک، در سالروز فوت مادربزرگ، من هم خواهم رفت! انگار که بیست و هفتم مرداد روز انتقال از دنیایی به دنیای دیگر خواهد بود!

ترسی ناشناخته دارم! نکند مادربزرگ هم شش ماه قبل از مرگش می‌دانست! نکند مادربزرگ هم روزشماری گذاشته بود، برای رفتنش! نکند آرش از دنیای دیگری برای خودش می‌نوشت! می‌دانست که شش ماه دیگر به زمین خواهد رسید!

یا فقط منم؟ که شمارش معکوس در بوق و کرنا کرده‌ام؟ که آخرین روزهای ماندنم در دنیای شناس را ثبت می‌کنم! می‌نویسم!؟

13 روز مانده به آخرین روز ماندنم در پویا گذشت! فکر در جای دیگر! فراتر از زمین! فراتر از هر ویویی که بخواهید در بین مربوط به گزارش صدایش کنید! فراتر از هر باگ و ارور مسخره‌ای که شاید روزی دلتنگشان شوم! : )

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۱
غزاله پ.