چهار روز دیگر آخرین روز ایران ماندنم خواهد بود! پنجشنبه است و مسخره ترین اتفاق ممکن این است که پنجشنبه ی آخر ایرانت را بروی شرکت تا کارهای عقب مانده و اینها را راست و ریس کنی!
شرکت خالی ست! رئیس اما هست! آقای رسولی اما هست! آقای جوان اما هست! دیگر نمی بینمشان! در شرکت سرچ می کنم علایم اوریون را! یک هفته است که سخت نفس می کشم! حالت تهوع دارم! و چیزی قفسه سینه ام را فشار می دهد! دیروز! همین دیروز به محمدرضا گفتم که فکر می کنم قرار است بمیرم! می خندد و مسخره ام می کند که نه تورو خدا! بیا و فکر کن که همیشه زنده می مونی! معلومه که قراره بمیری!
شرکت تاریک! سالن خالی! شرکت انگار که آماده باشد برای وداعی! عکس می گیرم! ظهر مامان این ها می آیند دم شرکت دنبالم! عکس می گیرم!
چمدان ها هر روز به شکل جدیدی بسته می شوند! دایی یونس کمک می کند! و عصر پنجشنبه در کرج٬ در خانه ی دایی اسماعیل می گذرد! با عکس هایی که مدام و مدام می گیریم! می دانیم فرصت کم است!
چهار روز دیگر آخرین روز است!