پس از طلوع

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک کاسه آب شاید لازم بود! همان لحظه که رفتی! یک کاسه آب فقط!
که بریزم پشت سرت و نگاهت کنم تا به اندازه ی کافی دور شوی! 

نفس راحتی شاید! نفس راحتی شاید لازم بود که وقتی دیگر سایه ات هم ناپدید شد بکشم! یک نفس عمیق پر از هوای نبودنت! نداشتنت! نخواستنت و بعد هم برگردم سر زندگی ام!

یک بیماری فراموشی شاید! یک آلزایمر ساده ٬ کمی پیری زودرس شاید! تا حتی اگر لحظه به لحظه جلویم رژه بروی هم دیگر نشناسمت! 

یک پارچه ی سیاه بر در خانه شاید! با ذکر نامت! یا حتی چرا راه دور برویم؟ یک نوار سیاه شاید! گوشه ی عکست! که هر بار ببینمش بدانم که در دنیای دیگری! 
که قیامتی باید به پا شود تا دوباره ببینمت! رستاخیزی! مرگی....

یک دل سیر گریه شاید! یا حتی همان یک قطره اشک! که بلغرد بر گونه ام! نوازش کند صورتم را! که حسش کنم! که بریزد! نوشته ای را خراب کند!که ببینمش! ببینمش!که بدانم برای چیست.... یک قطره اشک فقط! که بویی از فراق و هجران و غم دهد! که ببویمش! که بفهمم برای همیشه از چشمانم رفته ای...

یک عزاداری مختصر شاید... یک جمع سیاه پوش شاید... یک انالله و انا الیه راجعون... یک تسلیت ساده شاید!
یک تسلیت ساده شاید...
یک تسلیت ساده...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۴:۴۲
غزاله پ.