یکهو فهمیدم که چقدر خودم را دوست دارم. خود تنهایم را. ساعت ۲:۴۲ دقیقه ی بامداد روزی در اردیبهشت بود من از استرس امتحان نخوانده که می رفت که معدل قشنگم را خراب کند و از معده ی ترش لعنتی حاصل دو لیوان قهوه ی دوست نداشتنی که به زور شکر نوشیده بودمشان نشسته بودم و هیچکس نه در واقعی و نه در مجازی نبود که دلداری ام بدهد! سرم را در آغوش بگیرد یا که بگوید که فدای سرت که درس نخوانده ای. فدای سرت که تمام سیستم سلامت و خواب و معده و همه چیزت را همین یک ترم به باد دادی! فدای سرت که تمام دیشب خواب های پریشان دیده ای. فدای سرت که تمام هفته ی اخیر را بیشتر از درس خواندن وقف عذاب وجدان درس نخواندن کرده ای. فدای سرت که هیچکس را نداری. فدای سرت که دیگر دوست صمیمی ای در دور و برت نماند. که عشقی در دل نیست. که هرچقدر این لیست را پایین و بالا می کنی هیچکس آنقدر نزدیک نیست و یا اگر هست آنقدر واقعی اش دور است که انگار هرگز ندیده ایش.
بیا جانم. امتحان کیلو چند؟! اسید لعنتی معده دیگر چیست؟! این پای چشم های سیاه و بیخوابی برای چه؟
فدای سرت تمام این ها. فدای سرت که تمام آدم های دنیا نامهربان شده اند. فدای سرت که عشق را تنها در داستان ها می شود یافت. فدای سرت جانم :*